محل تبلیغات شما

درباره من



کاش لااقل بتونم ادای آدمای خوشبخت رو در بیارم

فقط بتونم یه عکس مسخره با خونواده م یا چند تا دوست بگیرم و بقیه تو دلشون بگن خخ چه خونواده باحالی چه دوستای باحالی . چه خوشبخت

به این نتیجه رسیدم که درد و بدبختی آفریده شده واسه اینکه فقط تو دل آدم بمونه و آدمو کم کم بکشه

نباید هیچوقت صدات در بیاد . نباید ناله کنی .نباید آهی بکشی که بقیه بشنون . هیچوقت سعی نکن دردتو واسه کسی توضیح بدی حتا کسی که باهات زندگی میکنه و باهات بزرگ شده مثل خواهر و برادرت . حتا اگه دردت کاملا خونوادگی باشه و اصلا شخصی نباشه اون نمیفهمه هرچی تو بگی اون یه جور دیگه جوابتو میده . هم خودتو  اذیت میکنی و خسته میکنی و هم طرف مقابلتو و هم به هیچ نتیجه ای نمیرسی

نمیدونم البته شاید واسه بقیه اینطور نباشه شاید من بلد نیستم درست حرف بزنم شاید مشکل از منه .  هرچی که هست سعی میکنم دیگه حتا از درد و بدبختیم توی وبلاگمم ننویسم چه برسه به کسی بگم شاید اینجوری حال خودمم بهتر باشه حتا شاید بهتر باشه توی دفتری که فقط خودمم میخونم چیزی از دردام ننویسم

اینجوری شاید بتونم خودمم گول بزنم که حالم خوبه که خوشبختم


فکر کنین یه هفته بخاطر تنبلی خودتونو درساتونو کاراتون نرفته باشین حموم و م باشین و یه روز صبح مثل امروز با کلی امید و آرزو برین حموم  

پنج دقه با خیال راحت زیر دوش باشین که یهو آب یخ بشه و کسی هم نباشه دستی به آبگرمکن بکشه و روشنش کنه

فکر کنین که شما همون کسی باشین که هرکی می رفت حموم و آبش سرد میشد میفتادین به جون آبگرمکن و روشنش میکردین و حالا . هیشکی نیس بداد خودتون برسه .

+ آبگرمکن خونگرم و شوخ طبع داشتن نعمت بزرگیه

+ تنهای واقعی منم بقیه ادامو در میارن

+ عیبی نداره تنوع شد فقط دعا کنین ملیض نشم


یهو میبینی چقدر پوچ زندگی کردی و چقدر از همه یا لااقل از خیلیا عقبی . یهو دلت میگیره . حس میکنی هیچی نیستی

آدمی که تا دیروز به خودش امید می داد و می گفت تو میتونی تو قوی یی نباید خودتو ببازی یهو حس میکنه دیگه نمیتونه .دیگه هیچوقت نمیتونه

میدونم نباید بذارم حال بدی  که  دارم ادامه پیدا کنه میدونم نباید بذارم طولانی بشه . نمیتونم هر روزم رو مثل امروز نگاه کنم به در و دیوار و هیشکار نکنم نمیتونم هر روزمو مثل امروز خودمو بغل کنم و از تنهایی اه بکشم نمیتونم هر روزمو با این بغضی که الان داره خفم میکنه و نمیشکنه بگذرونم . باید یه کاریش بکنم.باید یه جوری دوباره خودمو امیدوار کنم.

ولی.

مگه دست خودم ادمه

حال بد آدما مگه دست خودشونه؟

اصلا کیه که بخواد حالش بد باشه؟

کاش میشد هروقت حالت بد شد یه دکمه رو فشار بدی و اشکات بریزه  و حال بدت رو بشوره و ببره .


سخت تر از همه اینه که بخوای روحیه ت رو حفظ کنی  اونم توی خونه ای همه ش حالتو میگیرن

توی خونه ای که  هیجی  و  هیشکی بهت امید نمیده و فقط حالتو بد میکنه

این میشه که پناه می بری به مجازی  وبلاگ و تلگرام و این چیزا . که اگه کنترلش نکنی و معتادش بشی و همه زندگیت بشه اون کم کم خودتو کثافتی که توشی و هدفایی که باید داشته باشی رو یادت میبره . البته وبلاگ با تلگزام خیلی فرق میکنه واین ویزگی بیشتر مخصوص  تلگرام و اینستاگرامه

امروز روز خوبی نیست تا اینجاش که نبود توی خونه دعوا و سروصداست

تنها راه موفقیت من بیرون اومدن از این خونه و این شهره و تنها دری که واسم وجود داره کنکوره .

کاش بتونم

حالم خوب نیست اصلا . هیچیم درس نخوندم . حس اینکه هر لحظه داری از ارزوهات دور تر میشی رو تا به حال چند بار داشتی ؟ انگار چهت بادی که ارزوهات رو میبره با جهت بادی که میخواد تو رو ببره کاملا برعکسه و این اصلا منصفانه نیست . چجوری باید جلوی باد وایستاد؟ چجوری باید باهاش جنگید و مخالفش حرکت کرد ؟ چرا اصلا باد زندگی بعضی از آدما اینجوریه ؟ چرا واسه یه روز و یه لحظه م که شده باراهی که اونا رو به موفقیت میرسونه موافق نمیشه؟


راستش  خیلی ذوق کردم همین الان یهو یی اومدم وبلاگم . بازم مثل همیشه نام کاربری و رمزم یادم رفته بود .  چقدر میشه نیومدم؟ نمیدونم . بنظرم دو سه ماهی بشه .

 با اینکه خاطرات خوبی ثبت نشده اینجا ینی نبوده که ثبت بشه .با اینکه مطالب وبلاگ منو یاد گذشته مزخرفم میندازه و ممکنه امیدی رو که با کلی زحمت تو خودم بوجود اوردم رو   ازار بده . بااینکه  شاید خیلی تغییر کرده باشم و . ولی تصمیم گرفتم وبلاگمو عوض نکنم و همینجا به نوشتنم ادامه بدم . شاید اینجوری می خوام به خودم  تاکید کنم که گذشته ادم . کارایی که کرده .اتفاقایی که براش افتاده و در کل هر چی که بوده و نبوده هیچ وقت  پاک نمیشه با هیچ  پاکن و غلط گیری پاک نمیشه . هرچند خودمون عوض میشیم اندیشه هامون اعتقاداتمون رفتارامون  واز همه مهم تر حالمون عوض میشه .

بگذریم .

راستش توی این مدت توی دفترم مینوشتم البته نوشتن توی دفتر با نوشتن توی وبلاگ فرقای خودشو داره و کلن این دوتا جدا از همن و هیچ کدوم جایگزین اون یکی نمیشه  . مخاطب دفتر فقط خودتی و خودت ینی جوریه که شاید فقط خودت از حرفات سر دربیاری من معمولا توی دفترم با خودم حرف میزنم به خودم دلداری میدم با خودم دعوا میکنم به خودم امید میدم خودمو نصیحت میکنم با خودم م میکنم و خیلی کارا و خیلی حرفا که ادم فقط میتونه با خودش انجام بده و به خودش بگه

ولی وبلاگ . هرچقدرم که بخوای ادعا کنی که تنها مخاطبت خودتی و واسه خودت مینویسی بنظرم دروغه . البته یه  بخشیش خودتی . ولی قشنگی وبلاگ به همون مخاطبای ناشناسیه که میان  وهمه نوشته هاتو میخونن  یا یکمشو میخونن یا اصلن نمیخونن  اون بعضیایی که میخونن و نظر نمیدن  و اون بعضیایی که نمیخونن و نظر میدن .آدمایی که دلگرمی میدن  و دلداری میدن و درکت میکنن .آدمایی که مسخره ت میکنن و تیکه میندازن و به طرز بی رحمانه ای قضاوتت میکنن


نمیدونم

نمیدونم همیشه میتونم اینجوری فک کنم یا نه 

ولی دلم میخواد بتونم 

دلم میخواد تا آخر عمرم بتونم اینجوری فک کنم

راستش این تنها فکریه که می‌تونه کمکم کنه به زندگی ادامه بدم . کاری که هیچکدوم از جمله های مثبت و انگیزشی و . نمی تونن بکنن حتا میتونم بگم بیشتر وقتا همین جمله های به اصطلاح مثبت حال آدمو بدترم میکنن خیلی بدتر.

بگذریم 

زندگی ادامه داره » 

به هرحال چه بخوایم چه نخوایم !

پس بجای فکر کردن به خیلی چیزا و یه جا نشستن بهتره پاشیم و تجربه ش کنیم 

باید فراموش کرد خیلی چیزا رو 

باید بی خیال تر بود

شایدم اصلن قرار نیس بعضیامون قشنگ زندگی کنیم

 چه می‌دونم 

اصلن شاید نمیدونم دیگه قشنگ ینی چی ⁦⁦⁦^_^⁩


نمیدونم چند وقت میشه که چیزی ننوشتم 

این مدت همش توی تل بودم با دوستای مجازی 

باید یکم  ازشون فاصله بگیرم 

وابستگی اصلن چیز خوبی نیست

زندگی کردن توی دنیای مجازی م اصلن چیز خوبی نیست

چون  هرجا هم که بری به هر حال آخرش باید برگردی به همون دنیای واقعی ت

بماند که دنیای مجازی م خیلی بهتر از دنیای واقعی نیست حتا شاید بدتر .اره خیلی بدتر 




من سوسک قوی یی بودم . سوسکای خونه ما با اینکه قوی ان ولی با سم چغندر می میرن ولی من .

البته اگه اون لحظه مقاومت می کردم و نمی ذاشتم ببرنم بیمارستان شاید می مردم . شاید

ولی خب درد بدی داشتم و حالم خیلی بد بود و نای مقاومت نداشتم  شایدم اون لحظه فقط دلم میخواست زنده بمونم

آخه همه چی خیلی یهویی اتفاق افتاد . دلم نمی خواست اینجوری بمیرم . می خواستم قبل از مردن یه دور به همه چیز فکر کنم یا اینکه . نمی‌دونم ولی انگار زیاد آماده نبودم واسه مردن !!! خیلی خنده داره 

توی همه زندگیم آرزو داشتم بمیرم حتاهمین الآنم افسوس میخورم که چرا نمردم ولی اون لحظه انگار دلم میخواست زنده بمونم !!

اره دلم میخواست زنده بمونم ولی بیشتر از اینکه از مرگ بترسم از فلج شدن میترسیدم 

می‌دونین بنظرم مرگ یهویی اصلن خوب نیست مثلن اینکه سرطان بگیری و بهت بگن دو ماه دیگه میمیری خیلی بهتره تا اینکه یهویی بمیری

تازه فکر کن یه چیزایی هم داشته باشی که دلت نخواد بقیه بفهمن دربارشون . چ میدونم هر چی . مثلن یه نوشته یا چتای توی تلگرامت 

ولی واقعا مهمه ؟؟؟!

واقعا فرقی هم می کنه ؟؟؟!

شاید نه زیاد !! ولی اگه رازهات ‌و حرفات رو با خودت به گور ببری با خیال راحت تری میتونی بمیری من که اینجوریم 



وقتی روی تخت بیمارستان مرگ رو توی تک تک سلولای مسمومم حس میکردم  گوشیشو برداشت ازم فیلم و عکس بگیره و بهم گفت اینا رو میگیرم  که بعدن ببینی چقدر عذابم دادی 

آره اون موقع فرصت خوبی بود واسه شکنجه روحی دادن. وقتی که صورتت دهنت معدت به شکل وحشتناکی میسوزه و کم کم دست و پاهات سرد و بی جون میشن و همه ی ترست از اینه که فلج بشی !!

.  بابا ! از خودت بپرس بابا ! تا به حال چند تا عکس گرفتیم که توشون آرایش کنیم و لباس خوب بپوشیم و بخندیم هیچی . چند تا عکس خونوادگی داریم ؟؟؟؟؟

فکر میکنم اگه بیشتر بستری میشدم یا میرفتم تو کما یا فلج میشدم بیشتر می‌تونستی عکس بگیری اصلن شاید یه آلبوم درست میکردی . حیف شد مگه نه ؟!!




نمی دانی همیشه مثل یک ترسوی بدبخت زندگی کردن چه حالی دارد . 

خستم از اینکه مجبورم می کنند دروغ بگویم 

صداقت دیگر برای آدم بدبختی مثل من چه معنایی دارد

صداقت یک واژه قشنگ و انسانی است برای آدم های خوب و شجاع

ولی زندگی چه ساده بعضی ها را  ترسو و پست میکند

شاید هم ذاتا ترسو و پستیم 


یک دفعه به خودت میایی  میبینی حتا دیگه با خودتم رو راست نیستی !


آزمون مقدماتی گواهینامه رو قبول شدم . بعد از این همه شکست  و پوچی فقط کم مونده بود همینم رد بشم !

توی راه برگشت یه پسر گنده ( همسنای خودم ۲۰ اینا ) رو دیدم داشت دنبال یه بچه گربه کوچولوی ناز میکرد و سنگ مینداخت

فازشو نفهمیدم . خخ

اگه بچه ۷_۸ ساله بود هیچی ولی این .

چی بگم


دیشب تونستم برم تل بالاخره

ایسگای لنتی مون با سین هنوز ادامه داره

هرچند دیگه خستم کرده

آدم توی مجازی دوستای خوب و مهربونی پیدا میکنه . میتونه واسه چند لحظه با چندتا حرف و مسخره بازی کوچولو غماشو فراموش کنه و بخنده . میتونه با دوستایی که صمیمی تره دردودل بکنه و در کل خوش باشه

ولی از یه طرف . ینی در کنار همه اینا . یه سری کدورتا یه سری حرفا یه سری دشمنی ها هم پیش میاد که روح آدمو آزار میده و آدمو خسته میکنه

گاهی وقتا با دو نفر صمیمی میشی که بخاطر چیزای پیش پا افتاده با هم قهر کردن و نمیدونی واقعن باید طرف کیو بگیری . سعی میکنی هردوشونو آروم کنی و بهشون بگی آره حق باتویه و . ولی کم کم حس بدی نسبت به خودت پیدا میکنی و خسته میشی .

گاهی وقتاهم یه نفر که روش حساب دوستی باز کرده بودی یهو یه کارایی میکنه و یه حرفایی میزنه که دیگه هیچجوره نمیتونی باهاش دوست بمونی

بعضیام که کلا کارشون کخ ریختنه

ولی چیزی که مهمه اینه که  خیلی خودتو درگیر این چیزا نکنی

نه فقط توی مجازی

توی واقعیتم همینجوریه

نباید بذاری کسی برینه به حالت . به حالی که با هزارتا حرف امیدوارکننده زدن به خودت خوبش کردی . حال آدم از همه چی مهم تر و باارزش تره

بهتر از همه اینه که وقتیو که میذاری واسه ارتباط با آدما صرف ارتباط با خودت کنی . نه که الان یا بخاطر یه کدورت کوچیک به این نتیجه رسیده باشم خیلی وقته که فهمیدم تنهایی تجربه بهتریه تا کنار بقیه بودن

 توی تنهایی یجورایی میشه گفت از همه لحاظ سود بیشتری میبری

نمیگم ارتباط با آدما خوب نیس یا آدما خوب نیستن . اصلا منظورم این نیس . ولی تا به حال شده از اینکه وقتتونو بجای اینکه واسه خودتون و با خودتون صرف کنین با بقیه صرف کردین پشیمون بشین؟؟

مگه چقدر زنده ایم؟

همه وقتمون نه . ولی بیشترشو بذاریم واسه خودمون

واسه کار کردن رو خودمون

واسه ساختن خودمون

واسه حرف زدن با خودمون

اون یخورده وقت باقی مونده رو هم با دوستای صمیمی و آدمایی که حالمونو خوب میکنن باشیم یا آدمایی که به هرحال مجبوریم باهاشون باشیم

خلاصه همه این حرفا اینکه خودمونو تنها نذاریم


راستش گوشی من یه مدتیه که شکسته و دیگه هم درست نمیشه

دیروز با گوشی آقای خونه داشتم تو تل با میم چت میکردم و اون حالش زیاد خوب نبود وسط همین چتامون یه دفه آقای خونه که دعوای شدیدی با خانوم خونه کرده بود لباساشو پوشید که بره و منم مجبور شدم گوشیشو بهش بدم

الانم با کامپیوتر اومدم

ولی تلم رو نمیاره شم همش قطع میشه

نگران میم م . خیلی سختی کشیده . گاهی وقتا به دردای اون فکر میکنم و دردای خودمو یادم میره

میگفت میخواد بره .

کاش نرفته باشه تا به حال چند بار گفته که میخواد بره . کاش ایندفه هم مثل دفه های قبل فقط حرف باشه

براش آرزوی خوشبختی میکنم . براش آرزو میکنم بتونه خاطره های بدشو فراموش کنه

براش آرزو میکنم یه آدم خوب یه آدم خیلی خوب وارد زندگیش بشه که لیاقتشو داشته باشه لیاقت عشقش رو داشته باشه و تا همیشه براش بمونه

آرزو میکنم حالش خوب شه

میم دختر خیلی خوبیه خیلی مهربونه . این همه بی رحمی در حقش انصاف نبود

نمیدونم اصلا توی این دنیا چه چیز منصفانه و عادلانه ای وجود داره؟

دلم میخواد فکر کنم خدا وجود داره واقعا دلم میخواد فکر کنم کسی که اون همه مدت باهاش حرف زدم واقعی بوده والکی نبوده . اونی که وقتایی که خیلی میترسیدم صداش میکردم .وقتایی که بچه بودم وسط دعواهای خونه صداش میکردم وسط امتحانام صداش میکردم قبل از رسیدن نتیجه هام صداش میکردم واقعی بوده

اونی که حتا همین الانم یه وقتایی صداش میکنم .

ولی سخته

سخته باورش

باور اینکه یه خدای بزرگ و مهربون باشه و دنیا پر از این همه کثافت باشه سخته

شاید خدا واسه همیشه رفته

یا شاید خدا هم خودکشی کرده .


از دیشبه لنتی هر کار میکنم نمیشه وارد تل شم دلم واسه دوستای تلگرامیم تنگ شده . دلم واسه گپ کوچولومون تنگ شده . این آخری دوتا از پسرای گپ ایسگام کردن و تلافی شو با سین سرشون در آوردیم . البته بدترشو .چقدر خندیدیم  خودمم دلم براشون سوخت .  

کاش میشد الان تل باشم . حس میکنم خیلی بهشون وابسته شدم به مسخره بازیاشون به دیوونه بازیاشون به چرت و پرتاشون

وابستگی اصلا خوب نیس

دلم خیلی گرفته

دو روزم هست که کلا هیچی درس نخوندم


روز عشق . خخخ

کاش بعضی چیزای مهم مثل عشق اینقدر راحت کوچیک و پیش پا افتاده نمیشد

طرف میبینی با چند نفره و به همه شون هم ابراز عشق میکنه . از همه شون کادو میگیره به همه شون کادو میده .

روز عشق دیگه خیلی خنده دار شده

البته یه جورایی م که فکر میکنم ملت حق دارن سرگرمی دیگه ای که ندارن

لااقل شاید اینجوری همه روزاشون مثل روزای ما ها یه جور نباشه


نباید به راهی که دیگه انتخابش کردی و تا نصفش رو اومدی شک کنی . نباید به درست و غلط بودنش شک کنی

حتا اگه واقعا اون راه اشتباه باشه برگشتنت اشتباه تره .

شاید یه لحظه هایی و یه روزایی خسته بشی و کنار جاده توقف کنی ولی خیلی زود باید دوباره حرکت کنی . همه زندگی همینه

خیلی وقتا اطرافیان . شرایط زندگی . یا شاید سرنوشت مجبورت میکنه که یه راهیو انتخاب کنی و این خیلی دردناکه . ولی بازم یه جورایی میشه گفت که خودت اون راهو انتخاب کردی . ینی با همه اینا تصمیم گیرنده نهایی خودت بودی

+ ولی من نمیدونم جایی که هستم رو خودم خواستم یا همش خواسته سرنوشت و زندگی و بقیه بوده . 


لازم نیست خودتو به کسی اثبات کنی . تنها کسی که باید خودتو بهش اثبات کنی خودتی و خودت . تنها کسی که باید بهش جواب پس بدی خودتی . هرچند آدما جوری رفتار میکنن که انگار باید به همشون جواب پس بدی .

فردا هم مثل امروز شاید خیلیا بهت بگن که تو ضعیفی تو نتونستی بخاطر کمکای ماست که الان اینی و خیلی حرفا .

ولی مهم اینه که اونی که تو آیینه میبینی و بهش زل میزنی بهت چی میگه . بهت میگه : میم تو همه تلاشتو کردی تا جایی که میتونستی . یا اینکه بهت میگه : میم ریدی به زندگیم ریدی به همه چی میتونستی تلاش کنی و اگه تلاش میکردی شاید الان این وضعت نبود .

آدما خیلی حرفا میزنن که از زندگی ناامیدت میکنن که سردت میکنن که هزار دفه میشنت ولی چیزی که مهمه صدای قلبته چیزی که باید گوشاتو واسه شنیدنش تیز کنی صدای اونه و بس


_ . دیوانگی ، ناتوانی در برقرار کردن ارتباط با عقاید است . درست مثل این است که در کشور بیگانه ای باشی می توانی همه چیز را ببینی و تمام حوادث اطرافت را بفهمی ، اما نمی توانی توضیح بدهی که می خواهی چه بدانی و نمی توان به تو کمک کرد چون زبان آن جا را نمی دانی

+ همه ی ما این احساس را تجربه کرده ایم

_ و همه ما به شکلی دیوانه ایم


.

چند روزه حالم اصلا خوب نیست

دنبال ترحم نیستم از اینکه یه نفر سعی کنه با حرفاش بهم امید بده بدم میاد از دلسوزی و مهربونی و این چیزا بدم میاد . ولی نمیتونم ظاهرمو حفظ کنم . هیچ قدرتی واسه ادای آدمای خوشحال رو در آوردن ندارم . هیچ نیرویی واسه اینکه بخندم یا با بقیه حرف بزنم ندارم

فقط دلم میخواد تنها باشم از اینکه ناراحتی م کاملا مشخصه و هرکی ببینتم بهم میگه چیشده متنفرم

کاش میشد به بقیه فهموند که نیازی به مهربونی نیست که کمبود محبت نداری که فقط حالتو بدتر میکنن


یه چیزایی که خیلیا دارن . یه چیزایی که خیلی ساده ست . یه چیزایی که به چشم نمیاد : مثل یه زندگی عادی و معمولی . مثل یه آزادی کوچولو . یا یه جمع دوستانه و خوشحال . مثل تو خیابون و بازار قدم زدن و دنبال چیزای ارزون گشتن . مثل خندیدن از ته دل . مثل نگران نبودن . مثل احساس امنیت و اطمینان داشتن از اینکه زندگیت رو هوا نیست . مثل یه شغل ساده داشتن . مثل پولی که هر چند زیاد نیست ولی مال خودته و منت کسی سرت نیست . یه چیزایی مثل احساس راحتی از کنار یه نفر بودن . مثل  زیر دوش آب ولرم آواز خوندن یا توی وان خوابیدن . مثل حوصله داشتن واسه رسیدن به خودت . مثل بلند کردن موهات اونقدر که به شونه هات برسن . یه چیزایی از جنس واسه خودت زندگی کردن .

حسرت منه .


ورونیکا در طول زندگی اش متوجه شده بود بسیاری از مردمی که می شناخت درباره فجایع زندگی دیگران چنان صحبت می کنند که انگار مایلند به آن ها کمک کنند اما حقیقت این است که از رنج دیگران لذت می برند چون باعث می شود باور کنند که خوشبخت اند و زندگی نسبت به آن ها سخاوتمند بوده از این نوع آدم ها متنفر بود و .


حال این روزام اصلا خوب نیس

همش به خودم میگم میم بسه دیگه چرا بلند نمیشی چرا حرکت نمی کنی چرا انقدر بدبخت شدی

دلیلی واسه این همه تنبلی و غصه خوردن پیدا نمیکنم میدونم که راهی غیر از تلاش کردن و درس خوندن واسه ادامه دادن به زندگیم وجود نداره میدونم که این چند ماه مونده تا کنکور چقدر مهمه و میتونه سرنوشتمو کلی تغییر بده  میدونم که اگه افسرده بشم یا هر مرض دیگه ای بگیرم هیشکیو ندارم که به دادم برسه و کمکم کنه میدونم که چقدر تنهام همه ایناهارو میدونم ولی .

انگار دست و پامو بستن مثل آدمی شدم که کاملا فلج شده دلش میخواد بلند شه دلش میخواد حرکت کنه ولی نمیتونه و فقط رنج می کشه

صبحا اصلا دلم نمیخواد بیدار شم و شبا دوست دارم زود تر خوابم ببره

از صبح تا شب دنبال جمله ها و آهنگای انگیزه بخشم و آخرشم هیچ انگیزه و نیرویی واسه ادامه دادن ندارم

چند روزه که کاملا مردم .


زدم از خونه بیرون . هرچند از خرید کردن متنفرم و اصلا حس و حالشو نداشتم ولی رفتم به مامان گفتم چیزی نمی خوای میخوام برم قدم بزنم اونم گفت چرا نونم بگیر

اولش خوب بود ولی کم کم خسته شدم دیگه این آخرا پاهام داغ کرده بود از بس راه رفتم

ولی همین که نزدیک خونه شدم همین که کلید رو توی قفل در چرخوندم همین که درو باز کردم و وارد شدم بهم حس بدی دست داد به خودم گفتم هرجا هم که بری آخرش باید برگردی توی این خونه . به خودم گفتم کاش بیشتر قدم میزدم و الان که نشستم ایناهارو می نویسم دلم میخواد دوباره از خونه بزنم بیرون

ولی نمیشه . هم خستم و هم ممکنه نذارن یا شک کنن یا فکر کنن خل شدم البته همشون از خل بودن من مطمعنن انگار خودشون از همه عاقل ترن از طرز رفتارشون مشخصه اینجا هرکی واسه خودش یه پا مشاوره البته وقتی با من روبرو میشه .

توی راه درباره ی چیز خاصی فکر نکردم شایدم کردم ولی نه درباره ی موضوع خاصی

راه رفتم که فقط صرفا راه رفته باشم که شاید کمتر فکر کنم که بفهمم هنوز زنده م هنوز آدما زنده ن

دوباره یه نفرت عجیب از آدما توی دلم حس کردم به خودم گفتم چرا میم ؟ این آدما مثل همون آدمایی ن که گاهی توی مجازی باهاشون درد و دل میکنی .

هر وقت میرم بیرون یه ترسی که دارم اینه که همش برمیگردم مردی پشت سرم نباشه یا اینکه ترس و خجالت شدیدی بهم دست میده وقتی دو سه تا پسر از کنارم رد میشن همش میترسم یه چیزی بگن . از اونجایی م که تند میرم و فرصت نمیشه جواب بدم و نمیدونمم باید چه جوابی بدم از دست خودم عصبانی میشم


این همه آدم که توی دنیا زندگی می کنن ، چه دلیلی واسه زندگی کردن دارن؟

آدمایی که فقط واسه زنده موندن کلی سگ دو میزنن ، غرورشون شکسته میشه ، خودشون شکسته میشن ، آدمایی که توی خیابونا راه میرن باهم دعوا میکنن بهم فحش میدن توی اتوبوس جاشونو به هم میدن

آدمای پولدار آدمای بی پول

آدمای خوشحال آدمای غمگین

اصلا مثلا بچه های کار چرا زندگی میکنن . البته آدم وقتی بچه ست به خودکشی فکر نمی کنه .

چرا راه دور برم همین مادرم یا پدرم اینا چرا زنده ن ؟ اونا فقط منتظر مرگشون نشستن خب چرا این انتظار رو کوتاه نمیکنن چرا خودشونو راحت نمیکنن . از چی میترسن ؟ دین یا طرز فکر جامعه ؟

یا آدمایی که تلاش میکنن واسه یه فردای بهتر که شاید هیچوقت نیاد و اگه هم بیاد خب اولش خوشحالن و بعد همه چی براشون عادی میشه

استیفن هاوکینگ و عموی معتاد من که توی جوونی مرد چه فرقی دارن باهم ؟

هردوشون مردن درسته یکیشون باعث پیشرفت و تغییر مثبت توی دنیا شد اسمش و یادش موند توی ذهن بشر و تاریخ

ولی فایده ش چیه ؟

مگه یه روز همین دنیا هم نابود نمیشه ؟

حتا اگه هم نشه فایده ش چیه ؟

یا آدمایی که با جنایتای بزرگشون و کارای کثیف و چندش آورشون توی دنیا معروف میشن و اسمشون میمونه .

میتونستن به جای اینکه عقده هاشون و افکارشونو اینجوری تخلیه کنن خودشونو راحت کنن . حتا اگه دلیلی واسه زندگی کردن بقیه آدما پیدا شه هیچی ادامه دادن این آدما رو توجیه نمیکنه .

من چرا زندگی می کنم ؟ واسه اینکه دنبال یه دلیل بگردم که چرا زندگی میکنم ؟ خب اگه هیچ دلیلی نباشه چی ؟

تا کی میخوام با یه همچین بهونه ای زنده بمونم ؟

شاید هیشکی هیچ دلیل مهمی نداشته باشه . شاید فقط از مرگ می ترسیم . واسه همینم دنبال بهونه های الکیییم


ورونیکا در طول زندگی اش متوجه شده بود بسیاری از مردمی که می شناخت درباره فجایع زندگی دیگران چنان صحبت می کنند که انگار مایلند به آن ها کمک کنند اما حقیقت این است که از رنج دیگران لذت می برند چون باعث می شود باور کنند که خوشبخت اند و زندگی نسبت به آن ها سخاوتمند بوده از این نوع آدم ها متنفر بود و .


روز زن به چه درد میخوره ؟

اگه روز زن نبود چیزیشون میشد ؟

میگن بهشت زیر پای مادراس . جمله قشنگیه ولی من هیچوقت زیر پاهای مامانم بهشتی ندیدم .

یا روز جهانی مبارزه با خشونت علیه ن ؟؟؟؟؟؟؟ دقیقا چی هست ؟؟؟؟؟

خستم از این دنیای دروغ و تظاهر

دلمون به چی خوشه ؟؟؟؟؟


آیینه رو بر میدارم خودمو توش نگاه کنم . پیشونی و چونه ای که چند دونه جوش زده . پوستی که مثل همیشه به شدت خشکه . لبایی که ترک خوردن . چشمایی که انگار خالی ن . خالی ن از همه ی حسای دنیا . با دست ابروهامو مرتب می کنم . میبرمشون بالا و به خودم حالت تعجب می گیرم .

آیینه رو برمیگردونم . به جغد با مزه ای که زل زده بهم زل می زنم . انگار واقعا وجود داره انگار میشه باهاش حرف زد . انگار اون حرفامو میفهمه و حتی از توی چشمای خالیمم میتونه بخونتشون . خیلی دوسش دارم . بوسش میکنم

+ همین الانم زل زده بهم

+ یه مرض خودآزاری یی که فکر کنم از بچگی داشتم و واسه اولین بار می خوام اعتراف کنم اینه که وقتی لبام ترک میخوره چیزای ترش مثل لواشک میخورم که بیشتر بسوزه  الان لواشک نداریم متاسفانه ایشالا ترکای بعدی


نمیدونم . فکر کنم دو هفته ای میشه که تعطیل کردم کلا

نه درسی . نه کاری .

دیروز دوباره به هوای اینکه واسه مامان رنگ مو بگیرم رفتم بیرون یکم قدم بزنم

نمیدونم بهش میگن ترس اجتماعی یا چی ؟ . ولی هر وقت میرم بیرون ترس و اضطراب عجیبی باهامه . انگار دلم می خواد تا آخر عمرم خودمو تو سوراخ خونه مخفی کنم ولی اون موقع هم بعد یه مدت دلم ناجور می گیره و دوست دارم از جایی که هستم فرار کنم . خیلی وقتا که از همه چی خسته میشم دلم می خواد از یه جای خیلی خیلی خیلی بلند خودمو پرت کنم .

ولی خب آدم باید با ترساش روبرو بشه وگرنه روز به روز ترسو تر و ترسو تر میشه

یه چیزیو که نمیتونم بفهمم و شاید مسخره باشه اینه که چرا تو زندگیم مثل بقیه هیجان زده نمیشم ؟

مثلا هفته پیش یکی از دوستام اومد از پشت محکم گردن من و دوست بغلیمو گرفت ولی من انگار نه انگار . دریغ از یک واکنش کوچیک . فقط لبخند زدم . در حالی دوست بغلیم اولش ترسید بعدش از نیمکت بلند شد و با خنده و شوخی حمله کرد طرفش

همه فکر می کنن خیلی مظلومم از اینکه درباره م اینجوری فکر کنن متنفرم ولی خب انگار همه راست میگن و واقعا زیادی مظلومم . راستش از نظر خودم بیشتر بی حوصله م و مثل آدمای دیگه حرف جالبی واسه گفتن ندارم 

دیروز رفتم از کتابخونه هم یه کتاب گرفتم که شاید اینجوری بتونم به خودم زندگی ببخشم . هر چند هنوز کتاب قبلی که بصورت پی دی افه رو تموم نکردم . تا جایی که یادمه همیشه کند میخوندم ولی خب الان کند تر از همیشه م . نه فقط واسه خوندن واسه همه چی . دلم میخواد یه روزی بیاد که اونقدر فرصت و آزادی و پول داشته باشم که بتونم کتابایی که میخونمو داشته باشم یعنی اینکه بخرمشون و به صورت پی دی اف و امانت نباشن .

بنظرم آدم بعد یه مدت توی قفس زندگی کردن و انجام دادن کارای خوب اجباری مثل ظرف شستن و لباس شستن و جارو کشیدن و درس خوندن بایدم بره تو کما . بایدم دو هفته کامل خیره بشه به دور و برش و بگه خستم . بگه میم واسه چی ؟  اصلا چرا ؟  چرا باید زندگی کنی؟. واسه چی باید بجنگی ؟. واقعا چرا باید این همه تلاش کنی ؟ که چی بشه اصلا ؟ چرا این همه به خودت سختی بدی ؟

. و بعدشم کم کم تعطیل کنه همه چیو و بره تو کما


توی تموم زندگیم همیشه زیادی به آدما اهمیت دادم اونقدری که جایی واسه خودم واحساساتم و طرز فکرم نموند

اونقدری که باعث نابودی خودم شدم

همیشه به این فکر میکردم که درباره م چه فکری میکنن پشت سرم چه حرفایی می زنن اگه این کارو کنم اگه این حرفو بزنم یا همچین رفتاری داشته باشم . همیشه میترسیدم ازم بدشون بیاد . البته بچه تر بودم انقدر داغون نبودم ولی توی دوران دبیرستان به اوجش رسیدم . اونقدری که به شدت منزوی شدم ینی به شدت ها . از اونجایی که همش می ترسیدم کسی ازم خوشش نیاد نه فعالیتی میکردم نه حرفی میزدم . یکی دو تا دوست بیشتر نداشتم و با اوناهم فقط درحد سلام و احوال پرسی ساده یا اینکه امروز درس خوندی ؟ و این چیزا . دوست بودم

الان که این چیزا رو می نویسم در واقع یه جورایی اعتراف میکنم به احمق بودنم و این برام خیلی سخته

ولی چه اهمیتی داره ؟ چرا نگم ؟ چرا اعتراف نکنم ؟ اصلا وبلاگ واسه همینه که همه حرفاتو بگی

هم عصبانی ام هم پشیمونم

نمیدونم کسی مثل من بوده یا نه . اگه کسی بوده حتما میتونه دردمو بفهمه .

اینکه نتونی از کوچیک ترین حقوقت دفاع کنی . همه ترست طرد شدن و دوست نداشته شدن باشه . همه ش بترسی که اشتباه کنی که گناه کنی واقعا سخته

من از اینجوری بودن متنفرم ینی واقعا متنفرم

و هنوزم حس میکنم یه خورده هستم . کمتر . ولی هستم

نمی دونم درمانش چیه . گاهی وقتا خوبم و میتونم افکارمو کنترل کنم ولی گاهی وقتا .


چند روزه متوجه چروکای زیادی روی پیشونیم شدم

بچه که بودم ابرو هامو می دادم بالا و کلی زور می زدم که مثل آدم بزرگا پیشونیم خط بیفته . با خودم فکر می کردم که چرا اونا بدون این که ابرو هاشونو بدن بالا هم پیشونی شون خط داره ولی پیشونی من با این که ابرو هامو هم می دم بالا خط نمیفته

الان خط افتاده شبیه آدم بزرگا . نه خیلی شدید ولی خط افتاده و وقتی ابرو هامو میدم بالا مثل یه پیرزن شصت ساله می شم

ولی من فقط بیست سالمه و حس می کنم یکم زوده واسه بزرگ شدن یا شاید بهتره بگم پیر شدن

البته پیری هم مثل خستگی می مونه جسمی ش خیلیم بد و غیر قابل تحمل نیست ولی روحی ش .

ترجیح می دم همه ی صورتم پیر و چروک باشه ولی روحم شاد و جوون باشه


دیشب بعد از تقریبا یه هفته وارد تلگرامم شدم و دیدم کسی که دوستم میم عاشقش بود دوباره برگشته گپ . خیلی عصبانی شدم چون وقتی ترکش کرد میم خیلی زجر کشید و کلا داغون شد و الانم که برگشته بود دوباره حالش بد شد . دیشب رفتم پی ویش که چرا اومده ؟ اومده دوباره میم رو زجر بده ؟ گفت اومده که درستش کنه . فکر می کنم نباید می رفتم پی ویش همونطور که سین و میم گفته بودن چون فقط خودمو مسخره کردم . گفتش واسه کارایی که کرده دلایل خودشو داره و من نباید دخالت کنم . بهش گفتم اشتباه فهمیده و من قصد دخالت و کنجکاوی ندارم ولی حق نداره دوباره حال میم رو خراب کنه

امیدوارم که بتونه درستش کنه


  انگشتام مثل یه دستگاه برقی داغ کردن و نای تایپ کردن ندارم ولی دلم می خواد بنویسم هر چند نمی دونم دقیقا از چی و چجوری بنویسم

همیشه برام سخت ترین کار و خسته کننده ترین کار غذا پختن بود به خصوص قورمه سبزی و خورشت کرفس . کارای دیگه انقدر آدمو خسته نمیکنن لباس شستن ظرف شستن جارو کشیدن هیشکدوم به اندازه غذا پختن انرزی نمی خوان . خستگی جسمی چیز خیلی بدی نیست با یکم استراحت درست میشه و تموم میشه فوقش یکم باعث درد عضلاتت میشه ولی خستگی روحی . بهتره چیزی در باره ش نگم اصلا . جلسه پیش توی کلاس سرمو گذاشته بودم روی میز که استاد ریاضی مون گفت : خانوم میم چی شده هوای کلاس گرمه خوابتون گرفته منم بی حوصله و عصبانی از طعنه ش سرمو از روی میز برداشتم و گفتم نه استاد خستم اونم شروع کرد به سخنرانی کردن که خودتونو زیاد خسته نکنین با درس خوندن زیاد و کار شدید و الانم درسته نزدیک عیدیم و خانه تی دارین ولی سعی کنین تفریحم بکنین و این چیزا و انقد حرف زد که نگم براتون . خواستم بهش بگم اونجوری که جنابعالی فکر می کنین نیستش و من از نظر روحی خسته شدم ولی  حتی حال یک کلمه حرف زدنم نداشتم

امشب توی راه برگشتن از کلاس به خونه هوا خیلی خیلی خوب بود و حس خوشحالی عجیبی داشتم شاید یه هدیه از طرف خدا بود . هوایی که با بارون ملایمی مرطوب و خنک شده بود و حس خوشحالی یی که خیلی کم میشه تجربه ش کرد _ بعد از اون همه تحمل بوی دود و اتوبوس و کودایی که یه مدت طولانی بود توی راه کلاس بهم حالت تهوع شدیدی تا مرز بالا آوردن می داد بعد از اون همه سگ لرزه زدن تو شبای سرد دی و بهمن بعد از اون همه احساس خفگی توی هوای خسته و خیلی گرم و خیلی سرد کلاس بعد از مدت ها احساس غم و تنهایی و پوچی و عبور کردنای سریع و چشم بسته و بی تفاوت _ برام بهترین هدیه بود

رفتم توی پارکی که سر راهم بود و تاب خوردم . یه تاب قرمز پلاستیکی خوشگل بود که چند قطره بارون روش چشمک می زد . وقتی بچه بودم همه تابا فی بودن و بعضیاشون یه تیزی یی چیزی داشتن واسه زخمی کردن بچه ها ولی الان تابا پلاستیکی شدن  من عاشق تابای پلاستیکی جدیدم . وقتی داشتم تاب می خوردم حس کردم یه مرد از دور داره نگام میکنه ولی اهمیتی ندادم و خجالت نکشیدم شاید توی دلش گفته باشه چه خرس گنده ی احمقی  ولی خب به چپم

یکم که تاب خوردم رفتم رو چمنای جلوتر دراز کشیدم ولی نشد لذتی که می خواستمو تجربه کنم چون اصلا جای دنجی نبود و هر لحظه ممکن بود یه نفر رد بشه و از طرف دیگه هم می ترسیدم اتوبوسم بره و دیر به خونه برسم همین چیزای بی خود و مسخره باعث شدن که به جای اینکه از دیدن آسمون شب به این قشنگی و البته کم ستاره ( یه ستاره بیشتر تو آسمون کشف نکردم ) لذت ببرم قلبم تند تند بزنه و بیاد تو دهنم .

و به این ترتیب این دیوونگی زیبا رو موکول کردم به شب یا روز دیگه ای البته اگه عمری باقی بمونه

+ خورشت کرفسم دیگه باید جا افتاده باشه برنجمم دم کشیده ولی فعلا یه اتفاقی افتاده که کسی نمیاد سفره رو بندازیم و غذا بخوریم البته مهم نیس چون به من تنها خوری بیشتر می چسبه

+ آشپزی کار به شدت بی نتیجه ایه کلی زحمت می کشی واسه یه طعم خوب و پر شدن شکم و آخرشم . 

 البته که اینا خیلیم مهمن ولی  .  بیخیال


   قبلا از اینکه بری به خودت میگی فقط می خوام ببینم تو گپ چی گفتن یا اینکه فقط میخوام حال میم رو می پرسم یا .

ولی وقتی که می ری دیگه زمان رو از دست می دی هر کی یه چیزی میگه و تو هم یه جیزی میگی انگار هیچ راهی نیس که جواب ندی . اصلا که چی؟ می خوای بگی خیلی باحالی ؟ به فرض روی بعضیا رو هم کم کردی خو که چی ؟ میخندی خوشحال میشی عصبانی میشی نارحت میشی . زمان ، زندگی ، هدفات ، کارایی که باید می کردی همه چیو یادت می ره . گم می شی . گم می شی . گم می شی . توی هجوم حرفای پوچ . عشقا یا شاید بهتره بگم هوسای پوچ . از یه نفرم که خوشت میاد دلت می خواد فقط اذیتش کنی و روشو کم کنی چون اونم همین کارو می کنه باهات همش باید باهاش بجنگی و کم میاری و خسته می شی . هیچ وقت بهش نمیگی که چقدر ازش خوشت میاد چون نمی تونی باهاش باشی چون اگه بتونیم نمی خوای پیله تنهاییتو پاره کنی چون مهم تر از همه به دلت اعتماد نداری چون می ترسی چون اون کسیه که خیلی باهات فرق داره چون خیلی وقتا ازش متنفر میشی . گاهی وقتا حس خیلی بدی پیدا می کنی نسبت به خودت . یه شوخیایی اعصابتو میریزه بهم ولی بروت نمیاری . گاهی وقتا زیادی جنبه داشتن مزخرفت می کنه خسته ت می کنه حالتو بهم میزنه .

بدتر از همه سرت از درد می ترکه بخاطر مصرف زیاد گوشی و خودتم نمیدونی چه خاصیتی داره که سر دردت می کنه


نباید بذارم گم بشم . نباید بذارم کسی تنهایی آروممو آشفته کنه . نه این که ترسو باشم که البته همه آدما تا حدی ترسو هستن ولی من از این که خیلی جدی بهش بگم دوسش دارم و مسخره م کنه نمی ترسم یا از این که یه مدت براش شعر و آهنگ بفرستم و اونم بگه چه آهنگ تخمییی یا اینکه باهام دوست شه و بعد یه مدت ولم کنه یا از مبهمی یه رابطه واسه آدمی مثل من که درک و تجربه ای نداره حتی از اینکه با هم ازدواج کنیم و بخاطر اینکه خانوم خونه ش شم دور همه چیو خط بکشم و آخرشم بهم خیانت کنه نمی ترسم . حتی از اینکه عمرمو بریزم به پاش و بفهمم اون آدمی نیست که فکر می کردم هم نمی ترسم با اینکه همه ی اینا ترسناکه ولی از اینا نمی ترسم

من از حال مبهم خودم می ترسم از زندگی داغونم که همینجوریش بهم ریخته ست از مامان که حالش خوب نیست و رابطمون با هم خیلی وقته خراب شده از اینکه نتونستم هیچ کاری براش بکنم از این همه ناتوانی که وجودمو گرفته می ترسم از نابودی رابطه ی خوبی که تازه با خودم پیدا کرده بودم من از گمشدگی می ترسم

این دفعه قول می دم حتی اگه دلم تنگ شد حتی اگه هوس کردم پروفایلشو ببینم حتی اگه حوصله م سر رفت حتی اگه هر چی هم که شد نهایتا هفته ای یه بار برم تلگرام و اونم ترجیحا واسه کارای مهم

از تلگرام متنفرم از اینستاگرامم بیشتر که البته خیلی وقته توی این یکی نیستم

صبر می کنم چند ماه بگذره شرایط زندگیم بهتر بشه حال خودمم بهتر بشه سعی می کنم آدم فهمیده تری بشم سعی می کنم درکمو بالاتر ببرم تکلیفمو با خودم مشخص کنم رفتارامو تنظیم کنم بفهمم چی می خوام و از این حالت سردرگمی بیام بیرون

اگه واقعا عشق باشه بعد مثلا 5 - 6 ماه باقی می مونه اگه هم نه که .

البته امیدوارم بعد این مدت باشه و تلگرامشو پاک نکنه چون شمارشو ندارم

هر وقت آهنگای شایع رو گوش میدم یادش میفتم ناخودآگاه از بس عاشق شایع بود . نباید شایع گوش بدم :)


همین الان باید دست از حماقت و بچه بازی و مسخره بازی بردارم

اگه جلوی خودمو نگیرم انقدر بچه می شم که حالم از خودم می خوره

حس تنهایی و غم و پوچی دوباره گلومو گرفته و داره خفم می کنه

حس خستگی و بی حوصلگی شدید

نمی دونم چرا چند روز پیش اونقدر شاد بودم و الان .

شاید واقعا یه بیماری دارم . شاید روانی ام . ممکنه دمدمی مزاج باشم ؟ اصلا دمدمی مزاج چی هست ؟ نمی دونم

چشمامو باید ببندم روی یه چیزایی

نمی خوام اینی که الان هستم باشم


امیدوارم همه ی این حسای مسخره ی دوست داشتن همین امشب تموم بشه و فردا بتونم به حماقتم بخندم

امیدوارم مثل خیلی وقتای دیگه حسم دروغ باشه

نمی خوام . نمی تونم . فعلا نمی تونم به عشق فکر کنم . اونم عشق کسی که هیچ علاقه ای بهم نداره . حتی شاید با کس دیگه ای باشه . حتی شاید ازم متنفر باشه

امشب خیلی حالم بده . هه . انگاری حال خوب به ما نیومده

اگه یه مدت نرم تلگرام شاید فراموشش کنم

دلم تنگ میشه ولی .

خدایا همه چی تموم بشه . خواهش می کنم

خیلی عقب موندم از کار و زندگیم . شدم یه آدم بیخود که همش آهنگ تو گوششه

به فرضم که واقعا عاشقش باشم . وقتی هیچ راهی واسه رسیدن بهش نیس . وقتی حوصله خودمم ندارم . وقتی ازم بدش میاد . باید فراموشش کرد . راه دیگه ای نیست


من خسته ام دست از سرم بردار

من خسته ام از این خود آزاری

می خوام فراموشت کنم اما

انقدر بی رحمی نمیذاری


به عکسش نگاه می کنم . از خودم می پرسم : من از چیش خوشم میاد ؟

جواب خودمو می دم : از رفتاراش از اخلاق بدش

نمی خوامش . نمی خوام عاشقش باشم

دوسش دارم ولی نمی خوامش

اون خیلی مغروره . با بی تفاوتیاش آدمو نابود می کنه

تازه معلومم نیست که واقعا عاشقش باشم

هیچ جوره بلد نیستم و استعدادشو ندارم که جذبش کنم

منو چه به عشق ؟؟؟؟  دارم اشتباه می کنم

بخاطر اینه که سین و میم همش فکر می کردن عاشقشم . شاید فقط بخاطر اینه که بهم تلقین شده

چرا انقدر یهویی

چرا تا دیروز به خودم می گفتم نه بابا فقط ازش خوشم میاد همین

ولی امروز یهویی همچین حسی بهم دست داد

دارم اشتباه می کنم مثل همیشه

دوسششششش نداااااااااارم


زندگیم به غمگین ترین شکل ممکن درومده . از خودم بیشتر از همیشه و بیشتر از همه عصبانی ام . از حماقتام . از کثافت کاریام . از بیهوده زندگی کردنام . از ضعیف بودنام . چرا این شدم ؟

من همیشه خواستم قوی باشم . می دونستم با زندگی درب و داغونی که دارم باید یه آدم کاملا بی احساس باشم باید سنگ باشم کاملا سنگ

چرا نشد ؟ چرا نتونستم ؟


حس می کنم تا حالا هیچ جای زندگیم نتونستم روی پاهای خودم وایستم . و به خاطر همین احساس ضعف نفرت انگیزی می کنم

وقتی دست و پاهای آدمو ببندن چجوری می تونه روی پاهاش وایسته ؟

البته شاید فقط یه بهونه مسخره باشه

کم کم می فهمی که یه جاهایی مجبوری کمک بقیه رو قبول کنی و واقعا احتیاج داری . حتی شاید مجبور بشی ازشون کمک بخوای . اونم از آدمایی که تو بدترین شرایط زندگیت فقط بهت خنجر زدن تنهات گذاشتن و تبدیلت کردن به یه آدم پر از نفرت . آدمایی که قرار بود باهاشون قهر باشی و هیچوقت نبخشیشون . کم کم قدرتت رو حتی واسه متنفر بودن از دست می دی ولی نمی تونی فراموش کنی . خودتو دلداری می دی : بی خیال میم دیگه گذشته

+ کنار همه این بی عرضگی ها ، هیچوقت مثل خیلیا نتونستم وقتی ناراحتم سرمو بذارم رو سینه ی مادر یا شونه های پدر یا پناه ببرم به آغوش یه دوست . هیچ آدم واقعی یی تو زندگیم نداشتم که بتونم باهاش حرف بزنم نه حرفای الکی حرفایی که . بی خیال


تا وقتی که مطمِِِین نشدی عاشقشی غرورتو نشکن خودتو کوچیک نکن مزاحمش نشو و سر به سرش نذار که بخندونیش یا توجه ش رو جلب کنی 

تا وقتی که شخصیتت به یک ثبات مشخص نرسیده

تا وقتی که همه چی زندگیت تا این حد بهم ریخته ست

تا وقتی که مطمین نیستی می تونی خوشبختش کنی

مزاحمش نشو

نه خودتو نه اونو مسخره نکن

چون نه بازیه نه شوخی

تا همین جاش خیلی اشتباه کردی

خیلی بچه بازی در آوردی

بسه .

اونی که بهت توجه نمی کنه . اونی که به شوخیاتم نمی خنده . اونی که جدیدا حتما همش تو دلش حس می کنه زیادی بهت رو داده و پررو شدی . اونی که شاید همین الان با کسی باشه یا کسیو دوست داشته باشه یا هر چی . اونی که نمی تونی با صراحت و محکم و مطمین بری و بهش بگی دوسش داری و حاضری هر چی هم بشه پاش وایستی . اون خوب می دونه . اون از تو بیشتر می فهمه . اون نه فقط از نظر سنی که از همه نظر از تو بزرگ تره . اون خوب می فهمه که همه حسای تو و همه رفتارات یه بچه بازی مسخره س

بفهم


یادت نره همیشه می تونی خوشحال باشی

حتی توی بدترین شرایط

نمی گم به چیزایی که داری راضی شو یا از چیزی که هستی راضی باش

ولی خوشحال باش

بخاطر رویا هایی که هنوز زنده ن و اگه هیشکی هیچ جای دنیا منتظرت نیست اونا منتظرتن

بخاطر روزایی خوبی که صدات می زنن

بخاطر این که تو مغزی داری که می تونه رویا بسازه . قلبی داری که می تونه رویا ها رو دوست داشته باشه . و قدرتی داری که می تونه تو رو به چیزایی که می خوای برسونه


دو دلم این کار مزخرفی که تو خرازی هست برم یا نه

یه پول تو جیبی میشه برام و لازم نیست به خودم سختی بدم که دستمو جلوی بابا دراز نکنم

یکم کمتر تو این خونه لعنتی م

مامان با اصرار میگه نرو

بابا میگه خودت می دونی

خودم حوصله م سر رفته از وضع زندگیم

دلمم می خواد کنکور امسال حتما قبول شم

روزی 6 ساعته با حقوق 250


رفتم توی چند تا مغازه و درباره آگهی کاراشون پرسیدم

حقوقای خیلی پایین در حد 200 _ 400 تومن

به خودم گفتم : هه الکی نیس که خانوم می خوان

البته شاید اگه ساعتاش با کلاسی که پنج شنبه ها دارم تداخل پیدا نمی کرد می رفتم

فقط بخاطر این که بتونم سرگرم باشم و حالم یکم بهتر بشه و اجتماعی تر بشم و در ضمن کمتر فکر و خیال کنم

ولی ته تهش حس می کنم قبول کردن کارایی با این قدر حقوق یه جورایی بی احترامی به خودم و شان خودمه

امیدوارم روزای خوب بیاد روزای بدون تبعیض . چه جنسیتی . چه نژادی .چه هر چیز دیگه ای

هر چند دیگه .

چند وقت پیشا به مامانم گفتم برم دنبال کار بگردم یه مدت کار کنم

با یه لحن خیلی بدی بهم گفت : برو برو تو خیابون واسه تو کار ریخته


چند روز پیش گفتن واسه استفاده از سالن مطالعه کتابخونه باید عضو باشی و منم که کارت عضویتم باطل شده بود 55000 تومن پول دادم که عضوم کنن بعد گفتن باید عکسم بیاری که کارت برات صادر بشه عکس نداشتم فکر کنین رفتم عکسم گرفتم و دادم خدمتشون

حالا امروز رفتم میگم کارتم بالاخره درست شد یا نه

اسممو تو کامپیوترش سرچ می کنه و میگه شما 10000 تومان بدهی دارین

شاخ در میارم

ازش می پرسم چرا ؟؟؟؟

میگه فلان کتاب رو دیر آوردی

میگم چرا همون موقع که دیر آوردم نگفتین انقدر جریمه شدم

بهش گفتم می تونم به جاش چند تا کتاب بیارم ؟

گفت آره 5 تومنشو می تونین کتاب بیارین و 5 تومنشو پول بدین

اعصابم به شدتی بهم ریخت که دیگه دلم نمی خواد پامو توی یه همچین کتابخونه ای بذارم . کاش واقعا کتابخونه هم بود

از گرد و خاک و سیستمای سرمایشی و گرمایشی بدرد نخورش گرفته تا کتابای قرن بوووقش

باید یه چیزی می گفتم بهش

اگه قراره دیگه پامو توی این کتابخونه نذارم کاش لاقل یه چیزی نثارش می کردم

یه آدم چقدر می تونه عوضی باشه

همون اول بگه دیر آوردی و انقدر جریمه شدی . همون اول بگه ثبت نام نمیشی

اگه جوابشو می دادم و با سکوت و خشم فروخورده نمی زدم بیرون الان لاقل آروم تر میشدم

نمی دونم چرا هر کی ما رو می بینه با خر اشتباه می گیره

تقصیر خودمه .


می تونم واسه خودم یه خوشی کوچولو جور کنم

مثلا با دختر عمه قرار بذارم و یه کوچولو بگردم

ولی می ترسم

می ترسم از خوشی داشتن

می ترسم که بد عادت بشم و نتونم بدبختیامو راحت تحمل کنم

نتونم این خونه رو راحت تحمل کنم

می ترسم از خوشی داشتن از لذت بردن حتی می ترسم از اصلا همه چی

هر روز بیشتر حس می کنم که همه چی پیچیده ست

بعضی وقتا شدیدا حس خوشحالی و اجتماعی بودن بهم دست میده و بعضی وقتا فقط دنبال یه سوراخم که برم توش و هیچ ارتباطی با دنیای بیرون نداشته باشم

خدایا نمی خواد بیای پایین

لازم نیس

فقط اگه دوست داشتی یه نیم نگاه خیلی کوچولو بنداز به پایین اونم اگه چندشت نمیشه

یه نیم نگاه بنداز به منی که .

لازم به گفتن نی خودت می دونی


هیچ آهنگی پیدا نمی کنم که منو به من بفهمونه . هیچ جمله ای . هیچ حرفی

خستم از وب گردیای بیهوده

از راه رفتنا و نشستنای بیهوده

از سرگردونیا

از تلگرام

از این اتاق

حتی از این وبلاگ مسخره که پر شده از چسناله های مسخره

از خودم

از همه

از هر چی که هست و نیست


با یه نفر دعواش شد و از گپ لفت داد

لینک گپو دیشب براش فرستادم

گفتم اون نیست اگه دوست داری بیا

نیومد

امروز رفتم بش گفتم :

+ چرا نمیای حالا ؟

- چیه نبودم حس میشه؟

+ آره کسی نیست رو مخش برم "به شوخی "

- بهتر منم راحت شدم

+ حوصله ت سر نمیره ؟ " بازم به شوخی "

- نه کلی کار دارم حوصله چی ؟

+ باشه جواب سوالمو ندادی چرا نمیای ؟

- می خواستم ببینم فضول کیه

+ قانع شدم " به شوخی با چند تا ایموجی خنده "

آخرش گفت : خب دیگه شرت کم

گفتم : نیاز به گفتن نبود " دوباره چند تا ایموجی خنده گذاشتم

بر عکس اون ایموجی های خنده و مسخرگی اعصابم خراب بود

خواستم همه چتامو باهاش پاک کنم که دیگه اسمشم نباشه ولی نکردم

چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/

به عشق ربطش نده میم

تو همیشه عادت داری تا جایی که میشه چتاتو با دوستات نگه داری چون یه جور خاطره س دلت نمیاد پاکشون کنی

به عشق ربطش نده


یهو پر می شی اونقدر پر میشی از اندوه و یاس که به مرز انفجار می رسی

نمی دونی باید چیکار کنی

میری وسط اتاق می چرخی . دور خودت می چرخی . می چرخی . می چرخی . می چرخی .

انقدر می چرخی که دیگه نمی تونی خودتو نگه داری و بدون اراده سقوط می کنی . میفتی کف اتاق

این بار تو ثابتی و دراز کشیدی . این بار اتاق دورت می چرخه . می چرخه . می چرخه . می چرخه

تا وقتی که اونم خسته میشه و ثابت میشه

حالت تهوع پیدا می کنی . کاش می شد انگشتتو بکنی تو حلقت و همه حسای گوه ت رو بالا بیاری

بچه بودی هم حالت تهوع پیدا می کردی بعد از چرخ فلک سواری .

ولی هیچ وقت بالا نمی آوردی .


دوستام بهم گفتن :

تو اصلا چی دوست داری ؟

چه شغلی واقعا علاقه داری ؟

فکر کردم

چیزی به ذهنم نرسید

گفتم راننده کامیون که اونم شدنی نیس

خندیدن

خندیدم

بعد درباره قیمت کامیون صحبت کردیم که خیلی گرونه و اگه سه تامونم کلیه هامونو بفروشیم کم میاد

"ح" گفت با یکی ازدواج کن که راننده کامیون باشه پشتشم خونتون باشه

گفتم خودم چی پ ؟

گفت زنشی دیه هر وقت خسته شد تو می رونی

خندیدم

فکر کردم اگه زندگی اینجوری بود اگه به این قشنگی و آسونی و بامزگی بود چقدر خوب بود چقدر رویایی بود

ولی زندگی مزخرف تر از این حرفاس کلی رسم و رسوم و کارای بی خود و مسخره داره و چه بخوای چه نخوای مجبوری تحمل شون کنی

الان دارم فکر می کنم اگه راننده کامیون بودم چی می نوشتم پشتش ؟؟؟ شما اگه راننده کامیون بودین چی مینوشتین پشتش ؟


امسال از همین اولش واسه من سال بدی بود بقیشو نمی دونم دیگه .

هر سال به همه میگم : امیدوارم امسال واست سال خوبی باشه .

همه هم بهم می گن : امیدوارم امسال واست سال خوبی باشه .

ولی .

رابطه م با مامان خرابه

خراب تر از قبل

تقریبا هر روز دعوا داریم باهم

سرچیزای بیخود باهام دعوا میکنه

همیشه هم این منم که مجبورم کوتاه بیام

این جا اسمش خونه نیست دیگه

جنگله . میدون جنگه .

من واقعا خستم .

واقعا .


میم عزیزم

منو به خاطر همه ی اشتباهام ببخش

به خاطر همه کثافت کاریام

به خاطر همه حماقتام

به خاطر همه ی عشقایی که خودمم بهشون اعتماد نداشتم

به خاطر همه روزای عمرت که هدرشون دادم

به خاطر همه ی ریدنام

همه ناامیدیام

همه حال بدیام

تقصیر هیشکی نی

من خودم نابودت کردم

منو ببخش

منم نمی خواستم این بشه و به اینجا برسیم

منو بخاطر محدودیتایی که خودم برات ساختم ببخش

کم نبودن دیوارایی که به لطف خانواده و جامعه و همه دنیا زندونیت کردن

من بدتر از همشون زندونیت کردم

من کشتمت میم

واسه همینه که مردم

من خسته ت کردم

من خسته ترین آدم روی این دنیام

بی حوصله ترینشون

میم عزیزم

میدونم که تو نه به من اعتماد داری نه دیگه خیلی دوسم داری

میدونم که همه چیو خراب کردم

ولی منو ببخش

امشب بغلم کن

بذار کنار تو و رویایی که نمیدونم چه شکلیه و کجاس بخوابم

میم عزیزم

ما فقط هم دیگه رو داریم فقط

هیشکی ما رو نمی خواد

هیشکی ما رو نمی فهمه

دیگه سعی نمیکنم مجبورت کنم مثل بقیه باشی

بیا دوباره دیوونگی کنیم

دیگه هیشکی مهم نی

من از همه آدما خستم میم

بغلم کن میم

محکم بغلم کن میم

بذار امشب تو بغلت گریه کنم

من فقط تو رو میخوام

میخوام باهم دیگه بریم و پرواز کنیم

من دلم خیلی گرفته میم

چجوری بهم بگو چجوری میشه دنیامونو از دنیای آدما جدا کنیم میم

دلم یه دنیای کوچیک میخواد

فقط واسه خودمون

امشب پرم از اشکایی که دلشون میخواد بریزن

ولی شاید نریزن

شاید دیگه هیچوقت نریزن

جسمم و روحم داره تحلیل میره

ویروس انفولانزا جسممو پر درد و تب کرده و هر روز حالمو بدتر می کنه خخ

ویروس ناامیدی و غم روحمو بی خواب کرده

میم عزیزم

منو ببخش

واسه بی عرضگی هام

واسه ضعیف بودنام

واسه این که نتونستم باشم

واسه اینکه همیشه ترسیدم

همیشه

من نتونستم میم

من نتونستم

من باختم

کاش بشه با یه عالمه قرص خواب

تا همیشه

تو بغلت

بخوابم

بذار همه بگن ضعیف بود

ضعیفه بود

بذار همه بگن هر چی که می خوان بگن

وقتی که خواب باشیم و خوابمون عمیق باشه

دیگه صدا ها نمیان

ما خود خداییم

خدا هم خوابیده

اون یه عالمه قرص خواب خورده

صدا ها به گوشش نمیرسه

صدای آدمایی که ازش متنفرن

صدای آدمایی دوسش دارن

آدمایی که سرش غر میزنن

یا صدای آدمایی که صداش نمیزنن

هیشکدوم

به گوشش نمیرسه

خدا خود ماییم

بغلم کن میم

بخواب

و

آرزو کن بیدار نشیم

خورشید خانوم روز اصلا مهربون نیس

او فقط دردامونو به رخمون میکشه و های های میخنده

اون با دست ما رو به همه نشون میده و های های میخنده


وقتی حالت بده هیشکی نمی تونه کمکت کنه

حال بدی فقط واسه خود خود خود تویه

درد هیچوقت گفتنی نیست

انسان فقط ظاهرا یک موجود اجتماعیه

ولی واقعا تنهای تنهاست

فقط خودشو داره

حتی اگه یه دوست خوب یه خانواده خوب یه عشق مهربون داشته باشه

ولی خب داشتن همه اینا خیلی خوبه

لااقل باعث میشه تنهاییتو یادت بره

لااقل یکی هست که باهاش وقت بگذرونی و بخندی و بری بغلش


روزارو از دست دادم

امروز مامان گفت فردا سیزدهه

گفتم عع واقعا

موقع نوروزم روزش مامان گفت امشب سال تحویله

گفتم عع واقعا

همیشه دیرم

عقبم

خوابم

گیجم

اینجوری بودن اصلا جالب نی گاهی وقتا خیلی رو مخمه

دوران دبیرستانمم تازه روزی که امتحان داشتیم از نگرانی و درس خوندن بچه ها می فهمیدم که امتحانه

می گفتم عع مگه امتحانه

اونا هم فک میکردن شوخی میکنم


نه

نه

نه

دیگه نمیشه

دیگه نمیشه اون دختر شادی بود که عاشق همون دو دست پیرهن قرمز دامن دارشه

که عاشق رنگ قرمزه

که هیچ عروسکی براش جای یه عروسکو نمی گیره 

همون یه عروسکی که باهاش شعر می خوند  : عروسک قشنگ من قرمز پوشیده .

بزرگترا خرابش کردن

خودش نکرد

خودش فقط بغلش می کرد

دیگه نمیشه

دیگه نمیشه اون دختری بود که عاشق موهای بلند و پرپشتشه

با این که هر دفعه مامانش برسو می کشید توشون گریه ش می گرفت

با اینکه همش پت می شدن

ولی ازشون متنفر نشد هیچوقت

دختری که وقتی موهاشو کوتاه می کردن گریه ش می گرفت و با حسرت به موهای قیچی شده ش نگاه می کرد الان موهاش فقط کلافه ش می کنن

اون چادر سفید گل گلی یی که محکم می گرفتش و وقتی باهاش راه می رفت فکر می کرد بزرگ شده تو یه گوشه از یه زمان و مکان نا مشخص پوسید

اون دختر م کنار همه ی گلای اون پوسید

از اون دختر دیگه غیر از چند تا عکس چیزی نمونده

عکسایی که توشون می خندید یا ژستی که مجبورش می کردن می گرفت

من الان فقط یه حس تنهایی و نا امیدی و پوچی و ضعف ساده ام

که همش دنبال متنای روانشناسی و جمله های انگیزشی می گردم واسه عوض کردن خودم

یا شاید گول زدن خودم

آخرشم خودمو مجبور می کنم اصلا فکر نکنم

یه موجود وحشت زده و تنها که زبون هیشکیو بلد نیست و هیشکی زبونشو بلد نیست .


به شدت حس بی عرضگی بهم دست داده

شدم یه آدم ساکت بدون حرف بدون عکس العمل بدون لبخند بدون گریه

بارون میاد

آروم میشه تند میشه دوباره آروم میشه دوباره تند .

اینجا سیل نیومد

یه حس نا امیدی شدید انگار تموم فضا رو پر کرده دنبال یه دریچه م که بیام بیرون ولی نیست که نیست

می خوام بدونم سیلی که اومد زله ای که قبلش اومد مرگ اون همه آدم

نفرین کدوم پیامبر بوده ؟؟؟؟؟؟؟


رفتم کتابخونه

واسه کارت گیر دادن بهم

ده تومن بدهی :| بخاطر یه دونه کتاب که پارسال دیر برده بودم گفت 230 روز دیر آوردی :|

اون موقع مامورش هیچی نگفت ها . فقط وارد سیستم کرد

الان میگه بخاطر بدهی ثبت نامت نمی کنیم

بنظرتون بدم یا خیلی خیره سر هر روز برم بشینم تو کتابخونه و هر وقت گیر دادن محل ندم بگم از نظر خودم ثبت نامم :|

فکر می کنم درست نیست ندم قانونه دیگه

از یه طرفم ده تومن :| هووووف  


ممکنه کسیو دوست داشته باشی یا اینکه حس کنی دوسش داری

ولی

از طرف دیگه هم حس کنی نمی تونی بدستش بیاری

یا اگه بدستش بیاری نمیتونی نگهش داری

اینا همه بخاطر اینه که قدرت تو کمه

باید تمرکز کنی روی قدرتت روی خودت

اینجوری می تونی بهش بگی دوستت دارم

ولی بازم .

نمیشه کسیو بزور داشت

الان رل بازی مد شده انگار خیلیا خیلی ساده رل میزنن و خیلی ساده تمومش میکنن

ولی بعضیا دنبال چیزای واقعی ن دنبال حسای واقعی ن

براش نوشتم دوستت دارم

ولی

نفرستادم

هی میرفتم

هی میومدم

با خودم فکر میکردم الان اگه بفرستم براش چی میگه

چرت و پرت میگه و مسخره میکنه یا .

گذاشتم دوستت دارم م همونجا بمونه

یه دوستت دارم ترسو و غیر قابل اطمینان

به درد همونجا موندن میخوره فقط

سه ماه بعد

هست یا نه

تنهاست یا .

همین الانش اصلا تنهاست یا .

انگار دیگه حسی ندارم بهش

همش بخاطر تنهایی من بودش و شوخیای اون

هیچ حسی ندارم به هیچی

اونم میره تو لیست عشقایی که خودمم باورشون نکردم و بهشون خندیدم

اونم میره تو لیست عشقای بچگونه

اونم میره تو لیست آدمای فراموش شده ای که چند سال بعد بلند می زنی زیر خنده و میگی وای میم یادته ازونم خوشم میومد


م

م ( دوست مجازی من ) حالش بد شد ینی قبلنم بد بود .

اره

قبلنم بد بود من حواسم نبود زیاد خیلی وقته تو بیمارستانه

ازش که می پرسیدم چرا جواب درست و حسابی نمی داد بهم گفت مشکل از مغزشه

ولی سوال پرسیدنم مسخره بود

دلیل اصلیشو میدونستم قبلا برام به طرز نا مفهومی جریانو گفته بود

م همه چیو فراموش می کنه . بهم گفته بود که چشماش درست نمی بینه واسه همین اسمارو رنگی و درشت می نویسه . وقتی عصبی میشه صداش قطع میشه . کابوس و جیغ . یا اینکه یهو بیهوش میشه

نزدیکای عید بود که یهو حالش بد شد . دیگ تل نبود منتظرش موندیم من و دوستای گپ . وقتی اومد خیلی چیزا رو فراموش کرده بود

یکی دو روز بیشتر نموند رفت

اون روز که حالش بد شد از گپ لفت داد

قرار شد بگیم چون نبوده گپو پاک کردیم که حالش بدتر نشه

شایدم بدتر شد

گفت چرا دروغ میگین

اون شب که اومد تازه فهمیدم چقدر حالش بد بوده حالم بد شد از گپ لفت دادم بعدم دوستم گفت گپو پاک کردن

شاید بعضیا حدس زده باشن چه اتفاقی براش افتاده که اینطوری شده شایدم نه .

زیاد به دعا اعتقاد ندارم ولی اگه شما اعتقاد دارین دعا کنین حالش خوب بشه

امروز از تل خارج شدم نمی خوام تا سه ماه لااقل برم . واسه من جای خوبی نبود

اگه منتظرش می موندم که بیادش فایده ای نداشت من نمیتونستم حالشو خوب کنم قبلنم برام تجربه شده درست عین همین قضیه

از پشت گوشی نمیشه کسیو بغل کرد و تو گوشش گفت همه چی درست میشه

راستی

جای خوب کجاست ؟

جای خوب کجای این دنیای مسخره ست واقعی یا مجازی بودنشو کار ندارم بگین کجاست فقط ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بغضم سنگ شده دیگه نمیشکنه که نمیشکنه فقط انگار راه نفس کشیدنمو بند میاره


بخاطر یه چیز مسخره که فکرمو مشغول کرده بود برگشتم تلگرام

نباید بر می گشتم

از یه طرف آرزو می کنم " م " به هوش بیاد و برگرده

از یه طرف نمی دونم وقتی برگشت حالش چجوریه . اصلا منو هم یادشه یا نه

شاید بهتر باشه یادش نیاد

تموم خاطرات بدش رو بعلاوه من یادش نیاد

ولی حالش خوب بشه

نگرانشم فقط

کاری م از دستم بر نمیاد

قبلناهم بخاطر یه دوستی که خیلی باهاش صمیممی بودم حالم داغون داغون شد

بعدش به خودم قول دادم با کسی صمیمی نشم و فقط ظاهری باشم


هوا سرد بود و بارون ریز می بارید و بعضی جا ها آب جمع شده بود

بخاطر حال بدم و این که منت کسیو نکشم تنها و پیاده رفتم دکتر و بعدشم داروخونه واسه دارو ها

مردای گنده یا پسرای جوونی که می گفتن برسونمت یا شماره بدم خوشگله فقط باعث خندم می شدن

نه اینکه خندم دیده بشه یا حال خندیدن داشته باشم . ظاهرم فقط یه آدم بی تفاوت و کر و لال بود که داره از همه چی فرار می کنه ولی تو دلم فقط خندیدم

قیافه هیشکدومشونو ندیدم

نزدیکای خونه یه مرد جوون که ماشینشو پارک کرده بود اول چراغ داد بعد خودشو خم کرد و در کنار ماشینش که طرف پیاده رو بود باز کرد و گفت : می خواین برسونمتون خانوم ؟ هوا سرده . این دفعه بر خلاف دفعه های قبل به طرف نگاه کردم اون موقع بنظرم خوش قیافه اومد ولی الان اصلا قیافه شو یادم نمیاد .  فقط بهش نگاه کردم و گفتم نه

اونجا بود که یه لحظه وسوسه شدم سوار شم اگه مثلا میدونستم یه دور دور ساده ست یا می تونستم بهش اعتماد کنم چرا دروغ بگم خب سوار می شدم .


من اینی نیستم که می بینین

وقتی اومدم وبلاگ فکر می کردم می تونم همه چی همه چی همه چیو درباره خودم و زندگیم لااقل به خودم حالی کنم

به خودم گفتم این جا یه جای امنه مثل دفتر نیست که کسی از آشناها به راحتی بتونه پیداش کنه و می تونم راحت باشم

من هیچ کدوم از آدمایی که بقیه می بینن نیستم

هیچ کدومشون

نه اون دختر عاشق نه اون دختر پر از آرزو

نه اون دختری که مامانش ازش متنفره

نه اون دختری که بی حوصله و سرده

نه اونی که یهو شاد میشه یهو هوس تاب می کنه یهو می خنده به شلوار یه پسر

نه اونی که یهو حس می کنه که کاملا بی حسه

شایدم من اصلا نیستم

شاید همه ی من یه توهمه

به نظرم همینه

به نظرم من یه توهممممم

فقط همین


کتابخونه ای که می رفتم زیر زمین بود و بخاطر بارون شدید و پرآب شدنش تعطیل شد و خالیش کردن

حالم به شدت بد شد

یه مدت طولانی بود تهوع و ضعف داشتم . وقتی که دیدم دیگه نمی تونم تحمل کنم با یه حال خیلی بدی رفتم دکتر که قرص ضد استرس و آرامبخش داد هر چند خودم حس نمی کردم استرس دارم یا شاید نمی خواستم قبول کنم یا این که به خودم تلقین می کردم که ندارم

همون روز که رفتم دکتر آنفولانزا هم گرفتم

در کل داغون شدم

از نظر روحی هم دوباره یه آدم ناامید و افسرده شدم

حس می کنم هیچ راهی نیست

هیچ دریچه ای نیست

هیچ نوری

قبل از همه اینا ها هم با مامان چند بار دعوام شد به این نتیجه رسیدم که هیچ جایی توی این خونه ندارم


تو کشوری که هیچ رشته ای غیر از پزشکی و چندتا پیراپزشکی بازار کار مناسبی نداره بعضیام هستن که میگن برو دنبال علاقه ت

آخه آدم وقتی نتونه مثل آدم زندگی کنه علاقه ای هم می مونه براش ؟؟؟؟؟؟؟؟

هر بار که یه نفر همچین حرفی می زنه میرم تو فکر . میرم تو خودم . حالم بد میشه .

یکی از استادا می گفت فقط به علاقه تون فکر کنین وقتی به کاری علاقه دارین موفق می شین پولم بدست میاد .

زن باشی تو ایران باشی علاقه تم هنر و ادبیات و این چیزا باشه و بری رشته مورد علاقه ت

کار و درآمد و استقلال هم می تونی داشته باشی ؟؟؟؟؟

به قول اون استادمون پول بدست میاد . آره بدست میاد . باید بری سگ دو بزنی واسه فروشندگی و منشی گری و این چیزا . نهایتشم اینه که مجبور نیستی از بابات پول تو جیبی بگیری

نا امیدی و بدون شور بودن جوونای امروزی عجیب نیست و چیزی که عجیبه دقیقا دقیقا برعکسشه .

چیزی که عجیبه اینه که بتونی توی ایران با انگیزه و امیدوار باشی .


دلم می خواست هیچ کاری نداشتم . هیچ دغدغه ای واسه آینده نداشتم .

یه جایی داشتم که خودم تنها بودم

هیشکی آدرسمو نداشت و منو نمی شناخت و سراغمو نمی گرفت .

بعد فقط میشستم کتاب می خوندم . شعر . رمان . غرق غرق غرق می شدم توی دنیای کتابا . کاملا کاملا کاملا جدا می شدم از این دنیا

نه گرسنه می شدم . نه تشنه . نه خسته . فقط می خوندم و می خوندم و می خوندم

دلم می خواست زندگیم این بود


خدایا منو بخاطر همه ی بدیام ببخش

بخاطر رفتار بدم ببخش

بخاطر پشت کردنم بهت ببخش

چیزی که بین ما گذشته رو فقط و فقط و فقط خودت می دونی

نمی خوام این جا برات نامه بنویسم

چون شاید اصلا حتی وبلاگمم دنبال نکنی .

شاید گذاشتن همین پستمم اشتباه باشه .

ولی .

نیومدم گلایه کنم ناله کنم ازت یه بغل واسه گریه بخوام

نیومدم داد بزنم چرا

نیومدم بگم خستم داغونم نمی تونم گیرم

نا ندارم واسه هیچ کدوم از اینا

فقط اومدم بگم

ببخش


اگه زمان به اون موقعی برگرده که ما هم دیگه رو نمی شناختیم و من حتی نمیدونستم چند سالته و کدوم شهر زندگی می کنی شاید یه جور دیگه رفتار می کردم و یه آدم دیگه می شدم

تو روی من اثر گذاشتی .

مثل خیلی چیزا که روم اثر گذاشتن

ولی شاید اثر تو بیشتر بود

انگار همش می خواستم شبیه تو بشم

مثل تو شوخ طبع . مغرور . خسته . قوی . کسی که هیچی و هیچکس براش مهم نیس

من دوباره یادم رفته بود که باید خودم باشم

یادم رفته بود که اینکه بخوای شبیه کسی باشی و خودتو ببازی چقدر چندش آوره

تو دلت می خواست تحقیرم کنی

منم دلم می خواست تحقیرت کنم

شاید واسه تو همه چی شوخی بود

ولی واسه من شده بود یه بازی

البته شوخی و بازی فرق زیادی هم با هم ندارن

گاهی وقتا حس بردن داشتم ولی بیشتر وقتا می باختم

ینی اینطور حس می کنم

ولی در کل وقتی که بودی خیلی می خندیدم غیر از بعضی وقتا .

یه بار یه حرفی زدی و من دیر گرفتم و واسه جواب دادن دیر شده بود . چیزی نگفتم و ناراحتیمو بروز ندادم ولی حس بدش تا چند روز باهام موند

درست همون موقعا یه جمله خوندم که انگار واسه من نوشته شده بود ینی اون موقع حس می کردم که واسه من نوشته شده :

تجربه تحقیر شدن ، به همان اندازه فراموش نشدنی است که تجربه عشق .

من شاید شبیه تو شدم شایدم نه . حتما نه .

ولی یه موقعایی بود که حس می کردم تنها کسی که منو می فهمه و درک می کنه تویی


تاریخ روزا رو از دست دادم

نه تقویمی . نه گوشی یی . سیستمم که کلا همه چی ش بهم ریخته .

البته همش بهانه ست

با وجود همه ی ایناهاهم خیلی پیش اومده که روزا رو از دست بدم

تاریخ روزا رو از زیر یادداشتام می فهمم

ینی امروز فهمیدم

یهو دیدم شده 2 اردیبهشت

انگار از یه خواب طولانی بیدار شده باشم .


حس می کنم کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد و یازده دقیقه خیلی باهم تناقض دارن

البته زندگی پر از تناقضه خب

شایدم من خوب نمی گیرم یا اینکه بعضی کتابارو باید چند بار خوند

ولی چیزی که الان درگیرشم تحت تاثیر قرار گرفتن شدید خودمه

کتاب رو باید خوند روش فکر کرد دوباره خوند و دوباره فکر کرد نه این که بذاری روی همه ی زندگیت اثر بذاره و جهتت رو کاملا عوض کنه

نه فقط کتاب هر چیزی

حس می کنم هر چیزی خیلی راحت روم اثر می ذاره

دوست ، محیط ، خانواده ، همه چی

انگار یه بازیچه م . مثل یه عروسک خمیری توی دستای زندگی . مثل یه برگ سبک توی دستای باد . یا مثل یه تیکه چوب که موجا بهش می خندن


میدونی مشکل تو چیه میم ؟

مشکل تو اینه که اونجا که باید فکر می کردی فکر نکردی و گذاشتی بقیه برات فکر کنن و تصمیم بگیرن و همه فکرت راضی نگه داشتن بقیه شد

اونجا هم که نباید فکر می کردی و دیگه فرصت این چیزا نبود و باید راهتو می رفتی و تلاش می کردی شروع کردی به فکر و خیال کردن و زانوی غم بغل گرفتن

چرا باید همه زندگی یه آدم تا این حد اشتباه باشه آخه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چقدر اشتباه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من دیگه تحمل تاوان اشتباهات جدید تو رو ندارم میم

شاید بهتر بود اسمتو میذاشتن اشتباه

چون از اولش فقط یه اشتباه بودی

حیف که همچین اسمی وجود نداره


بنظرتون سالن مطالعه جای پچ پچه یا مطالعه ؟

واقعا نمی دونم چیکار کنم از دست این دخترایی که گروهی میان کتاب خونه و یکسره پچ پچ می کنن . جوری شده که دلم می خواد گیس همشونو بکشم

بهشون چند بار تا حالا تذکر دادم ولی انگار واقعا نمی فهمن :| اوج اوج اوج فهمیدنشون اونم فقط فقط فقط یه نفرشون این بود که ببخشید :|

 نمیدونم چه زبونی حالیشونه :|

جالب اینه که همون دو سه نفر دیگه ای هم که تنهان و واسه درس خوندن اومدن اعتراضی نمی کنن . بعد من همش فکر میکنم شاید گوشای من زیادی تیزی ولی واقعا این طور نیست .

از مسیولین خواهش می کنم یه جاییم واسه پچ پچ کردن در نظر بگیرن اسمشم مثلا بذارن سالن پچ پچ یا پچ پچ خانه :)


رفتم یه mp3 player کوچولو گرفتم که تو راه طولانی و خسته کننده و مزخرف بین خونه و کتابخونه لااقل یکم موزیک گوش بدم

خیلیم خوشحال بودم که قیمتش مناسبه ینی ارزون تر از جاهای دیگه بود و توی اون مغازه ارزون ترینش بود دیگه 40 تومن .

اومدم خونه و یکم که باهاش ور رفتم حالم گرفته شد

همون اول که دکمشو فشار دادم درومد باز کلی ور رفتم دکمه شو جاسازی کردم خدارو شکر دل روده ش نریخت بیرون فقط

اون آقاهه که ازش خریدم آشنا بود و گفت اگه درست استفاده کنی و مواظب باشی کار می کنه فکر کنم منظورش این بود که اگه بذاری تو جعبه ش بمونه و بهش درست نزنی خراب نمیشه :|

هندزفری مم که زده به سرش یه وری شده . من کلا اینجوری خیلی اعصابم میریزه بهم خییییییییییییییییییلی

یدونه داشت قیمتش 300 بود :(((

اینم خوبه ها دوسش دارم

فقط خدا کنه لااقل همین چند ماه رو طاقت بیاره


به هیچ فقیری کمک نکنیم . هیچ دلیلی نداره که به کسایی که گدایی می کنن کمک کنیم . البته گدا ها انواع مختلفی دارن : زنی که با یه بچه کنارش کلی ناله می کنه و از هزار تا بدبختی برات میگه یا مردی که با ماشینش دنبالت راه می افته و گدایی عشق می کنه و میگه تو رو خدا یه لحظه فقط _ البته فعلا کاری به گدای نوع دوم ندارم اون دیگه تکلیفش روشنه _

بار ها واسه خودم پیش اومده که بخاطر اینکه دست کسیو زمین نزنم یا بخاطر توی رودربایستی قرار گرفتن به کسی کمک کردم و بعدش کلی پشیمون شدم و حس خر بودن بهم دست داده

باید بدونیم که ما با اینکارمون در واقع به اونا کمک نمی کنیم و فقط باعث ترویج گدایی و پستی می شیم . همین


وقتی که روم خاک  بریزن چه حسی دارم ؟

ینی اون موقعم مثل الان سعی می کنم بی حس باشم ؟

بوی خاک

بوی خاکو دوست دارم

خاک آدمو می کشونه سمت خودش اصلا

دلم بغل می خواد

دلم بغل می خواد

دلم بغل می خواد

از جنس خاک

وقتی تنمو توی دستای خاک حس می کنم حس خوبی می گیرم

دلم کفن نمی خواد

دلم می خواد خاکم کنن

نمی خوام بین من و خاک حجابی باشه

دلم نمی خواد مرزی باشه

دلم می خواد زود تر به خاک تبدیل بشم

خیلی لذت بخشه

امشب حس می کنم که مرگ چقدر لذت بخشه

و بوی خاک

و بوی خاک

و بوی خاک

آدمو دیوونه می کنه

خاک

ای خاک خوشبوی دوست داشتنی من

بغلم کن

بغلم کن که آروم بخوابم


امروز رفتم پارک

رفتم رو چمنا دراز کشیدم یه کتاب درسی ام برداشته بودم

مثلا قصدم این بود که تو حال خودم باشم و ابرارو نگاه کنم

چند تا پسرم اون دور و برا بودن . اولش نبودنا یهو اومدن .

می خندیدن ، می گفتن : زنگ بزنیم اورژانس یکی داره می میره .

خندم گرفته بود بدجور . ولی سعی می کردم بگیرم جلو خودمو

بعد باهاشون حرفم زدم ینی اونا یه چیزی گفتن و منم ج دادم . اونم منی که همیشه سنگینم و از پسرا در میرم :|

خیلیم بد نبود .

اونا هی می پرسیدن چی زدی ؟

باورشون نمیشد پاک پاکم

آخرشم حرصم درومد گفتم همه چی میزنم

یادم نی چندتا بودن فکر کنم یه 5 6 تایی بودن

یکیشون که ساکت تر بود و نمی خندید و هم سنای خودم بود _ چند ماه بزرگتر _ گیر داده بود که مخمو بزنه :|

کتابمو کرد تو کاپشنش و زیپشو بست و گفت دو روز دست من باشه . منم که کتابم از جونم برام مهم تره بلافاصله زیپشو باز کردم کتابمو برداشتم -_-

همون موقع دوستش یه چیز خنده دار گفت که یادم نی

بعد نمی دونم چی شدن . فکر کردم پراکنده شدن :|

خواستم اسم این پسره که می خواست مخمو بزنه رو بپرسم رفتم دنبال یه پسره که تنها داشت تو پارک راه می رفت . ینی اشتباش گرفتم -_-

اونم برگشت گفت با منی . هیچی دیگه بعد با اون یه خورده قدم زدیم . همه ی کسایی که به من میگن صدات یواشه اگه صدای این پسره رو میشنیدن ازم معذرت می خواستن :| . ینی اونقدر بی حال بود و صداش یواش که باید گوشمو میچسبوندم به دهنش :|||||||| . نقطه مشترکش این بود که مثل خیلی وقتای خودم تنها تو پارک قدم می زد

اون پسرا که گفتم سوار ماشین شده بودن وقتی داشتم با این پسر آرومه راه میرفتم یهو پیداشون شد -_-

دوباره همون یکی پیاده شد و در تلاش برای مخ زنی بود . بعدش گفت بیا سوار شو بش گفتم امن نیست خطرناکه :|

خداییش ترسیدم دیگه امن نبود :| ترجیح دادم با همون پسر آرومه راه برم

راه رفتیم راه رفتیم راه رفتیم . نمی دونم چقدر زمانو از دست داده بودم

حرفای معمولی زدیم . اسمت چیه چیکار میکنی کجا زندگی می کنی و از دوستامون گفتیم

یه بارم گفت تا منو داری غم نداری منم خندیدم

آخرشم یه شماره داد و یه لواشک شکلاتی

بهش گفتم که شاید زنگ بزنم شایدم نه .

به خودم گفتم که نباید بزنم .


من یه وقتایی یه جوری میشم ینی خیلی وقتا اینجوری میشم

مثل مستا یا مصرف کرده ها

ینی خودم همچین فکری نمی کنما ولی خیلیا ینی خیلیاااااااااااااااااااااا بهم گفتن

معمولا وقتایی که خیلی ناراحتم یا می خوام فکر نکنم

همه بهم میگن چی زدی ؟

هر چیم میگم هیچی باور نمی کنن


همیشه موقع پاک کردن یه چیزی دو دلم

موسو میبرم روی دیلیت و دوباره برمیگردم چون می ترسم که پشیمون شم

موقع پاک کردن چتای اونم _ چون آخرش یه چیزی بهم گفت که درست یادم نی ولی یادمه که خیلی عصبانی و ناراحت شدم بیشتر از اون از خودم عصبانی شدم که ج شو ندادم _ همش می رفتم که پاک کنم و همش دلم نمیومد ولی آخرش کلکشو کندم و پاکش کردم که نه اسمش باشه نه چتاش

ولی بعدش دلم تنگ شد . چند بار مرور کرده بودم اون چتارو ولی بازم دلم می خواست باشن تا بازم مرورشون کنم . دلم می خواست بازم برم به اون اولین پی امی که .

البته زیادم پشیمون نیستم . شایدم اصلا

من تا حالا چیزای مهم تری رو هم کشتم .

من می تونم بیشتر از چیزی که هر کسی فکرشو می کنه هم سنگ باشم . البته خودم نمی خوام .

یه موقعی بود یه دوستی داشتم که خییلی وابسته ش بودم ینی همه چیو تقریبا می گفتم بهش واسه ی من خواهر بود اونو نمی دونم . اون رفت منم جاش بودم شاید می رفتم . احتمالا الان یه ذره هم به یاد من نیست . قصه ها دارم با این دوستم . آدمی بود که باهاش راحت بودم . حالم خوب بود باهاش

کلا اون روزا خوب بودن .

ازش چند تا یادگاری دارم . یادگاریایی که من به اون دادم گم شد البته

هنوز یادگاریاشو دیلیت نزدم . هنوز تو کمدمن . ولی سراغشونم نرفتم

ولی عکساشو .

عکساشو دیلیت زدم . قبلنا همیشه فکر می کردم یه روز دوباره می بینمش .

خیلی وقته که بهش فکر نمی کنم

چون به این نتیجه رسیدم هر چی بیشتر بهش فکر کنم بیشتر نابود میشم

چون فهمیدم توی این دنیا که هیچ توی همین زندگی کوچیک واحمقانه خودم اونقدر درد هست که اگه بخوام فکر کنم

الان داشتم به این فکر می کردم که اینجا رو پاک کنم

نمی دونم چند بار باید برم و بیام که آخرش پاکش کنم ولی پاکش می کنم

می دونی چیه ؟ . خاطره ها باید نخونده پاک شن .


من خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی احمقم

خییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی

و دیگه

ینی هیمن الان که انگشتای احمقم دکمه های کیبورد رو فشار میدن

از ته ته ته دلم

می خوام

نبااااااااااااااااااااشم

 و هیچی نباشه


حس می کنم دوباره سرماخوردم

امیدوارم اینجوری نباشه

دوتا سرماخوردگی طولانی با فاصله فقط چند روز داشتم این مدت

اینم اگه باشه میشه سومی

سابقه نداشتم هیچوقت اینجوری

این دفعه دیگه نمیدونم چی کار کنم انقدر انتی بیوتیک خوردم که .

مگ مستقیم برم بگم بهم پنی سیلین بزنن اونم اگه حساسیت نداشته باشم


از دوستای خوبی که کامنتای انرژی مثبت یا هر چیز دیگه یا پیغامای خوب و دوستانه میدن ممنونم

نمی دونم چرا واسه تنهایی ماه ( هانیه ) نمی تونم کامنت بذارم ؟ اگه کسی میشناستش بهش بگه .

آقا محمد شما هم اگه وبلاگ دارین و دوست دارین آدرس بدین بهتون سر بزنم


نمی دونم از چیه ؟

از غرور زیاد یا خجالتی بودنه که نمی تونم از کسی در خواستی بکنم حتی در حد چیزای خیلی کوچیک

یا مثلا اینکه از قبول کردن کمکای بقیه متنفرررررررررررررررررررررررررررررم ینی واقعا متنفررررررررررررررم

امروز توی کتابخونه یه شارژر لازم داشتم ولی خب به هیچ روشی نتونستم خودمو راضی کنم که از کسی قرض بگیرم :|


همه برنامه هام بهم ریخت

همه ش

نمی دونم دقیقا از چی و کجا بنویسم . چیزی واسه نوشتن نیست

این که حالت بده و امید به زندگیت زیر صفره

این که طوفان سرنوشت برخلاف خواسته های تویه و قدرتشم خیلیه

این که هر شب دلت می خواد شب آخرت باشه چیز جالبی واسه نوشتن نیست

فقط می تونم بگم خستمممممممممم

واقعا خستمممممممممممممممممممم


مامان مریضه

تازه جراحی داشته

روزای گوهی بود .

اگه بهتر بشه و مجبور نباشم توی این خونه لعنتی بمونم ( تو خونه موندن برام مرگه )

اگه بتونم یه کار مناسب پیدا کنم

اوضام خیلی بهتر میشه

درسو ول کردم

دیگه نمی خوام بخاطرش خودمو از بین ببرم

میخوام پول جمع کنم واسه دانشگاه

نمی خوام از بابا پول بگیرم و خفت بکشم


قبلا تر ها یادمه فکر می کردم دنیای جدید کتابایی که نخوندم انگیزه ایه واسه زنده بودن

به خودم می گفتم : میم تا وقتی که این کتابا هستن چرا زندگی نکنی ؟

الان بعد از مدت ها خواستم کتاب بخونم . هنوز یه صفحه نشده حوصلم سر رفت . نه این که اون کتاب حوصله سر بر باشه چون دوسه تا کتابو امتحان کردم و همین بود که بود

وحشتناک تر از همه چیز برام اینه که علاقه مو به چیزایی که یه روز دوست داشتم از دست بدم

چیزی که همش دارم تجربه ش می کنم

حالمو روز به روز بد تر می کنه

هر چی که می گذره زندگی برام بی معنی تر میشه


اگه همه ی زورتو می زنی واسه این که زندگی کنی و شاد باشی و همه ی اطرافیانت بر علیه ت پا میشن بازم زورتو بزن

نذار اونا به چیزی که می خوان برسن

با همه ی محدودیتایی که داری به هرحال کارایی هست که می تونی انجام شون بدی

نذار محدودیتا و حرفای آزار دهنده شون به یک مرده تبدیلت کنه

میون همه ی این نابودیا دنیاتو بساز


دختر و پسرای زیادی بدون این که هیچ حس واقعی یی به هم داشته باشن باهم دوست میشن

توی دوستا و آشنا ها مثلا دخترای زیادی رو دیدم که با یه پسری فقط واسه وقت گذرونی و گشت و گذار دوست میشن و حتی از طرف بدشونم میاد

من نمیگم که درسته یا غلط ولی نمی دونم چرا نمی تونم مثل اونا باشم

حتی سعیمم می کنم ولی نمیشه

از یه طرفم به خودم میگم : میم تا با کسی قرار نذاری و آشنا نشی متوجه نمیشی که دوسش داری یا نه

ولی مگه من دنبال عشقم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

عشق چی داره جز درد و درد و درد .

من فقط می خوام مثل خیلیا باشم مثل اکثریت بی خیال عشق و دنبال خوشگذرونی . ولی نمی تونم


بیشتر از همه تو زندگیم به خودم بد کردم

می دونی خیلیییییییییییییی به خودم بد کردم

خودمو نابود کردم و

یهو دیدم که هیچی

هیچی هیچی هیچی

ازم نمونده

20 سالم تموم شد و به قول زندایی م وارد دهه جدیدی از زندگیم شدم

زندگی . هه

چقدر همه چی نفرت انگیزه

چقدر خستم

چقدر در گیرم

چقدر ناتوانم

چقدر چیزی ازم باقی نمونده


دختری که همکارمه دیشب گفت 300 و امروز تو حرفاش گفت 250

ازش نپرسیدم که چرا .

تو خونه هم چیزی نگفتم از این موضوع چون اگه می گفتم مخالفت می کردن

احتمالا دیشب می خواسته حتما بیام و امروز که دیده کارو می خوام .

فقط می خوام از فضا خونه دور شم

دختری که همکارمه یه سال ازم کوچیک تره و میشه باهاش دوست شد

برعکس من روابط اجتماعیش خیلی خوبه و پر حرفم هست

دلم میخواد باهاش دوست شم ولی یه حس بی اعتمادی خیلی شدید نسبت به آدما دارم


نمی تونم بفهممم چرا هیچ ثبات شخصیتی یی ندارم

هر روز دنبال یه چیزم

هر روز دنبال یه کارم

و غم انگیز ترین قسمت ماجرا اینه که می دونم اینجوری به هیچی و هیچجا نمی رسم

کنترلم رو روی خودم از دست میدم

تغییر عقیده میدم اونم 0 درجه

اوضاع اصلا خوبی ندارم

اصلا


یه کاری پیدا کردم فروشندگی پوشاک 5 ساعت ماهی 300 تومن هر روز

دیگه حوصله ندارم بگردم

همینو میرم

سابقه فروشندگی ندارم و یه خوره ترس دارم و روابط عمومی خیلی خوبی هم ندارم

از نظر روحی حال خیلی خوبی ندارم

دو تا رونپزشک رفتم و دارو هایی دادن که بهم نمی ساخت و قطعشون کردم

این اخرا تصمیم گرفتم برم پیش مشاور و روانشناس ولی هنوز آدم مطمعنی پیدا نکردم

از قرص متنفرم

از همه چی خسته م

بدم میاد

بی حوصلگی کلافم کرده

نمی تونم کتابایی که دوست دارم رو بخونم

هیچی نمونده برام

هیچی


وقتی که می خوابم از خدا می خوام که خوابت رو ببینم

ولی خواب هر چیو هر کسیو می بینم جز تو یه نفر

می بینی .

حتی یکی رو هم ندارم که فقط فقط فقط توی دنیای خواب دلمو خوش کنه و از تنهایی م کم کنه

دیشبم خیلی خواب دیدم

چیز زیادی یادم نیست و حوصله فشار آوردن به خودم رو هم واسه یادآوری ندارم

ولی باید فکر کنم

شاید شاید شاید تو رو هم دیده باشم

از این به بعد فقط توی خوابام دنبالت می گردم


من نمی دونم

من نمی دونم چرا از جنسی که چیزی نمی دونم باید تعریف کنم

نمی دونم چرا باید بگم این کارمون آبرفت نداره در حالی که شاید داشته باشه

من نمی دونم چرا باید بگم خودمم از همین کار می برم در حالی که تا حالا از اون کار استفاده نکردم

سلام و خوش آمد گویی و دنبال مشتری ها رفتن شده کار این روزای من

آخرشم یک خانوم جلف و خز و از خود راضی  میاد سرم غر می زنه

تنها دلخوشیم وجود " ز " هست که همکارمه و یه ساله اونجا کار می کنه و برام از چیزای مختلف حرف میزنه

هر چند من با هیشکی راحت نیستم و هیشکی دیگه برام قابل اعتماد نیست

حس می کنم بدنم به شدت تحلیل رفته . البته خیلی وقته اینجوری شدم ولی از وقتی که باشگاه میرم متوجه شدم

این که بقیه وزنه های سنگین تر از منو راحت تر از من بر میدارن خیلی واضح همه چیو نشون میده

ولی بار درد و اندوهی که همیشه توی سینه مه از سنگین ترین وزنه ها هم سنگین تره

من 20 سالم شده و هنوز اینجام توی این خونه بدون رسیدن به هیچ کدوم از رویا های که یه روز داشتم . 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها