توی تموم زندگیم همیشه زیادی به آدما اهمیت دادم اونقدری که جایی واسه خودم واحساساتم و طرز فکرم نموند
اونقدری که باعث نابودی خودم شدم
همیشه به این فکر میکردم که درباره م چه فکری میکنن پشت سرم چه حرفایی می زنن اگه این کارو کنم اگه این حرفو بزنم یا همچین رفتاری داشته باشم . همیشه میترسیدم ازم بدشون بیاد . البته بچه تر بودم انقدر داغون نبودم ولی توی دوران دبیرستان به اوجش رسیدم . اونقدری که به شدت منزوی شدم ینی به شدت ها . از اونجایی که همش می ترسیدم کسی ازم خوشش نیاد نه فعالیتی میکردم نه حرفی میزدم . یکی دو تا دوست بیشتر نداشتم و با اوناهم فقط درحد سلام و احوال پرسی ساده یا اینکه امروز درس خوندی ؟ و این چیزا . دوست بودم
الان که این چیزا رو می نویسم در واقع یه جورایی اعتراف میکنم به احمق بودنم و این برام خیلی سخته
ولی چه اهمیتی داره ؟ چرا نگم ؟ چرا اعتراف نکنم ؟ اصلا وبلاگ واسه همینه که همه حرفاتو بگی
هم عصبانی ام هم پشیمونم
نمیدونم کسی مثل من بوده یا نه . اگه کسی بوده حتما میتونه دردمو بفهمه .
اینکه نتونی از کوچیک ترین حقوقت دفاع کنی . همه ترست طرد شدن و دوست نداشته شدن باشه . همه ش بترسی که اشتباه کنی که گناه کنی واقعا سخته
من از اینجوری بودن متنفرم ینی واقعا متنفرم
و هنوزم حس میکنم یه خورده هستم . کمتر . ولی هستم
نمی دونم درمانش چیه . گاهی وقتا خوبم و میتونم افکارمو کنترل کنم ولی گاهی وقتا .
درباره این سایت