محل تبلیغات شما

زدم از خونه بیرون . هرچند از خرید کردن متنفرم و اصلا حس و حالشو نداشتم ولی رفتم به مامان گفتم چیزی نمی خوای میخوام برم قدم بزنم اونم گفت چرا نونم بگیر

اولش خوب بود ولی کم کم خسته شدم دیگه این آخرا پاهام داغ کرده بود از بس راه رفتم

ولی همین که نزدیک خونه شدم همین که کلید رو توی قفل در چرخوندم همین که درو باز کردم و وارد شدم بهم حس بدی دست داد به خودم گفتم هرجا هم که بری آخرش باید برگردی توی این خونه . به خودم گفتم کاش بیشتر قدم میزدم و الان که نشستم ایناهارو می نویسم دلم میخواد دوباره از خونه بزنم بیرون

ولی نمیشه . هم خستم و هم ممکنه نذارن یا شک کنن یا فکر کنن خل شدم البته همشون از خل بودن من مطمعنن انگار خودشون از همه عاقل ترن از طرز رفتارشون مشخصه اینجا هرکی واسه خودش یه پا مشاوره البته وقتی با من روبرو میشه .

توی راه درباره ی چیز خاصی فکر نکردم شایدم کردم ولی نه درباره ی موضوع خاصی

راه رفتم که فقط صرفا راه رفته باشم که شاید کمتر فکر کنم که بفهمم هنوز زنده م هنوز آدما زنده ن

دوباره یه نفرت عجیب از آدما توی دلم حس کردم به خودم گفتم چرا میم ؟ این آدما مثل همون آدمایی ن که گاهی توی مجازی باهاشون درد و دل میکنی .

هر وقت میرم بیرون یه ترسی که دارم اینه که همش برمیگردم مردی پشت سرم نباشه یا اینکه ترس و خجالت شدیدی بهم دست میده وقتی دو سه تا پسر از کنارم رد میشن همش میترسم یه چیزی بگن . از اونجایی م که تند میرم و فرصت نمیشه جواب بدم و نمیدونمم باید چه جوابی بدم از دست خودم عصبانی میشم


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها